چند خط خاطره

این وبلاگ هیچ توضیحی ندارد

چند خط خاطره

این وبلاگ هیچ توضیحی ندارد

منهم فیس بوکی شدم!!!!!

بالاخره یکی از دوستان برام یه صفحه ی فیس بوک باز کرد... 

خب اونجوری که میگفتن جالب نبود اما بد هم نیست... 

البته من به غیر از چند تا دوست دوران هنرستان کسی رو پیدا نکردم... 

یعنی در واقع اونایی رو که فکر میکردم حداقل اونجا بتونم پیدا کنم پیدا نکردم 

اما بد هم نیست...بالاخره اینم واسه خودش دنیاییه....  

دیروز هم رفتیم نمایشگاه کتاب...دارم فکر میکنم کاش به حرف دوستایی مثل محسن عزیز گوش میدادم و وقتم رو نمیذاشتم... 

البته دیدن ۵ تا کتاب با اسم خودم خالی از لذت نبود اما از اون قسمت بگذریم بقیه اش هیچی نبود... 

من فقط چند تا غزل خریدم و یه شیخ سنعان....یاد اون روزایی افتادم که از بس کتاب میخریدم هیچکس باهام نمیومد نمایشگاه....تنهایی کلی بار به دوش میکشیدم و هر سال حداقل ۲طبقه به کتابخونه ام اضافه میکردم...این غیر از کتابایی بود که در طول سال میخریدم... 

اینم سرنوشت ماست که تو لیست ناشرای نمایشگاهمون ۹۰٪ این اسمها باشه: 

انتشارات راه امام 

انتشارات تعالیم خمینی 

انتشارات دوستدار امام 

انتشارات نسل امام 

انتشارات دین و امام 

انتشارات امامو دین 

انتشارات دینداری از دید امام  

وخلاصه از این چیزا..... 

تنها کتابی که هنوز توقیف نشده شاهنامه است.... 

  

دوری و دوستی

همه میگفتن خوش به خالتون که با هم کار میکنید و صبح تا شب با همید... 

راستش منم اصلا ناراضی نبودم که همه اش با حامدم... 

اما اون روزا یه وقتایی حس میکردم براش تکراری شدم...دیگه دلش نمیخواست دوتایی با هم بریم گردش..یعنی میگفت ما که همه اش با همیم بیا جمعه با خانواده هامون باشیم... 

هرر چی من میگفتم بابا ما در طول هفته همکاریم جمعه زن و شوهر به خرجش نمیرفت... 

البته براینکه صدای منو ببره از هیچ کاری هم دریغ نمیکرد بنده خدا ولی خب دعوا و جر و بحث هم زیاد بود... 

این روزا اما وقت کم میاریم واسه حرف زدن.... 

تا ثانیه ی آخر که بیداره باهاش حرف میزنم...تا از خستگی خوابش ببره.... 

یه وقتایی میدونم خوابه اما بازم حرف میزنم...خب حامد معمولا بیشتر شنونده است مگر اینکه اتفاق خاصی افتاده باشه.. 

دیشب اینقدر حرف زدم که نگو...بنده خدا خواب بود من هنوز داشتم حرف میزدم...البته صبح میگفت حرفاتو میشنیدم اما نای جواب دادن نداشتم.... 

خلاصه که خیلی دلمون واسه هم تنگ میشه و من اینو دوست دارم.... 

مثل دوران دوستی مون... 

دیشب نمیدونم چرا عشقم بالا زده بود...اینقدر دوستش داشتم که نگو... 

فکر میکنم من صاحب بهترین مرد دنیام...احساسی که بیشتر زنها دارن... 

من با حامد به خیلی از آرزو هام رسیدم  و برای خیلی های دیگه هم برنامه ریزی کردم.... 

  

نیستی هم عاشقتم

وقتی باهاش مخالفت کردم نه میخواستم عشقش و بسنجم و نه.... 

حتی صادقانه بگم فکر نمیکردم منو به اون ترجیح بده... 

خب اون عشقش بود...برای رسیدن به اون با همه جنگیده بود.... 

اما من از شب دیر اومدنا... نبودنا...تنها موندناو....خلاصه از این چیزا میترسیدم... 

۴ سال منو پذیرفت و کوچکترین گله ای نکرد...فقط هر وقت پشت صحنه ی یه فیلم رو میدیدیم حسرتو تو چشاش میدیدم...اینکه چقدر از دنیاش دور افتاده که با من باشه...من فقط دیگه شعر نگفتم و هر روزم گفتم از وقتی عقد کردیم چشمه ی شعرم خشکیده... 

اما تا من نمیگفتم حتی یه بارم نشنیدم بگه من از عشقم بریدم...وقتی تو تیتراژ فیلمها اسم دوستاشو میدید به نظرت فکر نمیکرد اگه با الی نبودم الان منم تو این تیتراژها بودم؟ 

اما وقتی دلت یه جا باشه بر میگردی.... 

چند روزه که فقط شبا وقتی میاد میفهمم اومدو صبحها میفهمم رفت.... 

نمیذاره من کمبودشو حس کنم....خداییشش ناراحت نیستم چون میدونم از نظر روحی اینقدر ارضا میشه که اصلا خستگی رو نمیفهمه.... 

حامدی که ۲ ساعت کار میکرد ۴ ساعت میخوابید حالا فقط ۵ ساعت میخوابه.....!!!!!! 

خدا رو شکر....همینکه خوشه...همینکه هم منو داره هم سینما رو....همینکه به آرزوش میرسه خداروشکر.... 

جاش خیلی خالیه اما خدا رو شکر...خودش مهمه که راضیه.... 

راستی ۴ تا از کتابای من امسال توی نمایشگاه هست.... 

۲تا از سری نازدونه... 

۲ تا از سری نیم وجبی... 

۱ دونه هم مریخی ها... 

البته خودم هنوز ندیدم ولی میگن خیلی خوب شده.... 

 

ماه عسل...توفیق اجباری

چند روز پیش احساس خستگی زیادی میکردم... 

حتی به حامد گفتم:یه کار گر ساختمونم سالی یه هفته مرخصی میره پیش فامیلاش اما من سه ساله که حتی یه روز هم مرخصی نداشتم...الهی بمیرم حامد کلی دلش برام سوخت و حتی به فکر مرخصی استعلاجی از اداره افتاد که اون بیاد آتلیه و من بمونم خونه.... 

خلاصه تو این گیر ودار بودیم که..... 

۴شنبه دوستام زنگ زدن که ما داریم تا ۱ ساعت دیگه میریم شمال... 

ما هم دیدیم چی بهتر از این... 

خلاصه دلد زدیم به جاده.... کلی کلی کلی خوش گذشت.... 

هوا بارونی بود اما برای ما مهم نبود فقط میخواستیم خوش بگذرونیم.... 

کوه رفتیم....جنگل رفتیم...لب دریا رفتیم... 

دوستام ۵شنبه اومدن تهران و ما موندیم تا جمعه... 

اما خبر بهترم اینه... 

وقتی حامد ازم خواستگاری کرد دستیار کارگردان بود وشاید اگه من مخالفت نمیکردم الان کلی معروف بود....و من همیشه عذاب وجدان داشتم که اونو از عشقش که سینما بود جدا کرده بودم... 

تا اینکه چند روز پیش تدوین یه سریال که قراره از شبکه ۳ پخش بشه بهش پیشنهاد شد... 

نمیدونید بچه ام چقدر خوشحال شد.... 

با اینکه خیلی باید کار کنه و دیشب ساعت ۱۲ اومد خونه اما انرژی از چشاش میبارید... 

خدایا هرگز دیدن شادی در چشمهای این مرد رو از من دریغ نکن... 

امشبم تولد بابامه... حامد که سر کاره من تنها میرم.... 

نمیونید چقدر براش خوشحالم.... (برای حامد)

http://s1.picofile.com/file/6577493958/DSC_0745.jpg       

اگه گفتین کدوم منم؟؟؟؟؟