چند خط خاطره

این وبلاگ هیچ توضیحی ندارد

چند خط خاطره

این وبلاگ هیچ توضیحی ندارد

قیصر امین پور میگه:

تبم ترسم که پیراهن بسوزد

ز هرم آه من آهن بسوزد

 

مرا فردوس می شاید که ترسم

دل دوزخ به حال من بسوزد

 

خبرای جدید

سلام سلام سلام....

 

من اومدم با یه عالمه فعالیت مفید...

این چند روزه یه عالمه از کارامون رو انجام دادیم. آیینه شمعدون خریدیم..کلی خندیدیم آخه یه عالمه با آقا هه چونه زدیم که ما دانشجوییم و نداریم و اول زندگیمونه و .... خلاصه اون بنده خدا هم یه تخفیف باحال داد.موقع فاکتر نوشتن گفت یه شماره تماس بدین حامد گفت: نهصد و دوازده، صد و سه....

آقاهه یه نگاهی به ما کرد و گفت: بابا اینهمه چونه زدی کلی پول این خطیه که دستته..... خلاصه از این نقل ها که سرعقد میدن هم خریدیم اول رفتیم خونه حامد اینا به مامان ناهید نشون دادیم بعد هم اومدیم خونه ی ما...

راستی کارت هامون رو هم گرفتیم خیلی نازه به زودی متنش رو مینویسم...

راستی آزمایش هم دادیم جوابش رو هم گرفتیم....

هورا هورا هیچکدوممون معتاد نبودیم....

بین عکسمون یه گل کشیدن. قراره چند روز قبل از عقدمون بریم اصفهان سر مزار بابای حامد که ازش اجازه بگیریم...

خب حالا بریم سراغ خبرای کانون:

  1. آقای هاشمی از بعد از عید توسط هیچکدام از بچه های کانون روئیت نشده از یابنده تقاضا میگردد به کانون مراجعه کرده و پس از تحویل ایشان مژدگانی دریافت نمایند.
  2. از خانه فرهنگ بهم زنگ زدن گفتن بیا یه شب شعر واسه روز معلم راه بنداز.. منم گفتم  هروقت کار دارین یاد ما می افتین؟ خلاصه در مورد آخرین جلسه ی  86 که ما تو ایوون برگزار کردیم  کلی گله کردم و بیچاره رو به ... خوردن انداختم....( از تمام دوستان فرهنگی معذرت میخوام)
  3. تا یادم نرفته بگم که جلسه ی بعد از این شنبه کانون تعطیله چون بازم رای گیریه...

از خانه شهریاران هم باز رفتن سراغ مجید اونم به من گفت بیا دوباره فرهنگی هنری رو بگیر منم گفتم اول باید ازم معذرت خواهی کنن تا بیام مجید بیچاره هم که هر چی بهش بگی نه نمیگه قرار شد شنبه برای دستبوس خدمت برسه.(اینو مجید گفت ها...)

فردا هم میخوایم بریم سیسمونی برون نی نی خاله ام . اسمش سهیله و احتمالاً چند روز بعد از مراسم ما به دنیا میاد... خدا همه ی مامان بابا ها رو واسه نی نی ها شون حفظ کنه و همه ی نی نی ها رو واسه مامان و بابا شون... tafalodet Mobalak

وانمود نکن که به کمال رسیده ای

هر کس که تو را بشناسد می داند که کامل نیستی.

 در واقع هیچکس آدمی را نمی شناسد که کامل باشد.

پی بردن به این مسئاله که پدر و مادرت صرفاً انسان هستند کشف دردناکی است .

 ترسی که درون هر آدمی که برای کامل بودن تلاش می کند ، پرسه می زند ترس از دوست داشتنی نبودن است.

از کامل بودن صرف نظر کن. شاید لازم باشد خود را دوست بداری. هم چیزت را حتی زشتی هایت را ....

پذیرش عیب ها تو را دوست داشتنی می کند.

ستاره

ای ستاره ای ستاره ی غریب . . .

ما اگر زخاطر خدا نرفته ایم

پس چرا به داد ما نمی رسد؟

ما صدای گریه مان به آسمان رسید. . .

از خدا چرا صدا نمی رسد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

خواب خوب...

از وقتی با حامد آشنا شدم هیچوقت به اندازه ی این روزا جای خالی پدرش رو حس نکرده بودم.

یعنی مامان ناهید اینقدر خوبه که ما {من و حامد و حمید} جای خالی بابا رو کمتر حس میکنیم. مخصوصاْ من که اصلاْ بابای حامد رو ندیدم.

خدا رحمتش منکه از هر کی شنیدم ازش خوب گفتن...

مامان ناهید هنوز هم بعد از نه سال لینقدر عاشقانه ازش حرف میزنه که آدم فکر میکنه این مرد جز عشق هیچی واسه زنش نداشته.. همینقدر که با اینکه جوونه ولی به پای بچه هاش نشسته و الحق واسه شون سنگ تموم گذاشته واسه نشون دادن اینهمه عشق کم نیست.

بگذریم...

میخواستم یه چیز دیگه بگم...

چند شب پیش یه فاتحه واسه بابا خوندم و ازش خواستم به خواب حامد بره که یه وقت فکر نکنه تنهاست و چون بابا نداره کسی پشتش نیست...( با اینکه نمیگه ولی من حس کردم این فکر رو میکنه)

بهش گفتم حامد این روزا بدجوری جای خالی شما رو حس میکنه... یه کم دلگرمش کنید...

نمیدونم کی خوابم برد ولی مثل اینکه بابا اشتباهی اومده بود به خواب من...

تا حالا ندیده بودمش ولی اینقدر مهربون بود که فکر میکردم صد ساله میشناسمش...

مراسم عقد ما بود و بابا همه ی کار هارو رله کرده بود. تمام کارها رو خودش انجام میداد.. اما...

یهو گفت: باید برم...

گفتم:کجا بابا؟ هنوز یه عالمه کار مونده که هیچکسی نمی تونه انجام بده. اونا چی؟

گفت:دیرم شده بابا. اونا رو سپردم به عمو حاجی. خودش همه رو درست میکنه...

(عمو حاجی بابابزرگ همین مجید دلمرده ی خودمونه)

نمی دونم تعبیرش چیه ولی هرچی که هست هم منو و هم حامد رو حسابی دلگرم کرد.

مامان ناهید میگه یعنی بابا از اون بالا هم هوای ما رو داره....

بابا ممنون که اومدی به خوابم...

همیشه هوای ما رو داشته باش منم قول میدم پسرت رو خوشبخت کنم.   

 

پرنده

برای مجید عزیزم....

پرنده ای را که دوست داری رها کن....

اگر مال تو باشد برمیگردد

و....

اگر برنگشت....

بدان هرگز مال تو نبوده.!!!!!!!!

درگیری های یک نیمچه عروس

سلام...

دست گل همه تون درد نکنه با اینهمه ابراز احساسات..

مخصوصاْ آنی عزیز....

خب... ما یهو یه عالمه از کارامون انجام شد....

اولاْ که بالاخره لباس پسندیدم....

دوماْ خنچه عقد هم گرفتیم...

سوماْ کارت هامون شنبه آماده میشه....

چهارماْ ماشینمون به احتمال زیاد زانتیاست....

پنجماْ آیینه شمعدون هم دیدم ولی هنوز نخریدیم...

ششماْ آرایشگاه هم تکلیفش معلوم شد....

خلاصه که حسابی فعال بودم......

رها کن

 اگر قرار است آشتی کنی آشتی کن اما نه به بهای پنهان نگاه داشتن آزردگی ات یا تظاهر به اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است.باید آنچه را که برایت سودی نداشته رها کنی. خطر پذیرش آنچه را که هم اکنون نیز در قلبت بدان واقفی به جان بپذیر.

از شکستت هر درسی که باید بیاموزی بیاموز یاد بگیر چه چیز مهم و چه چیز بی اهمیت است.

آنچه را که میتوانی نجات بدهی نجات بده و آنچه را که هرگز نمی تواند تحقق یابد رها کن.

چنگ زدن به غیر ممکن سر چشمه ی بیشتر درد های توست.

 

یه جشن حسابی

هوووووررررررررررااااااااااااااا

 بالاخره تکلیف ما معلوم شد

شما اولین کسایی هستین که خبر دار میشین 

قرار شد ۲۷ اردیبهشت من و حامدم با هم عقد کنیم. نمی دونید چقدر خوشحالم. البته فکر کنم آنی بفهمه..............

واییییییییی یه عالمه کار و خرید داریم

امروز رفته بودیم کریمخان طلا ببینیم. چه خبر بود. قیمت خون بابا شون....

حامد گفت اول قرآن بخریم. ما هم یه قران سفید خریدیم. بعدش هم آینه شمعدونو....

هنوز حتی لباس هم نپسندیدم.. نمی دونم من سخت گیرم یا همه ی عروس ها همین طوری اند؟

ماشینمون هم احتمالا.....نه ولش کن بذار سورپرایز باشه.

هنوز اتلیه هم ندیدیم.یعنی دیدیم اما خوشم نیومد. وای.........کیک....

اینم باید سفارش بدیم. وای چقدر کار ریخته سرمون...

ولی چه کیفی داره...

حامد جونم نمی تونم بگم چقدر از داشتنت خوشحالم ....

تو رو با دنیا عوض نمی کنم.... دوست داشتنی ترین  مرد غزل های همیشه ی من....

از خدا میخوام تا ابد این عشق و شور و حال رو از ما نگیره... 

 

ما یه سه  روزی رفتیم سفر ولی ایندفعه با حامد....

میگم ایندفعه با حامد چون دفعه قبلی که تابستون بود و ما هنوز با هم دوست بودیم خیلی دوریش برام سخت بود زیاد هم سفر بهم خوش نگذشت.

ولی اینبار عالی بود.

رفتیم ساری. نمک آبرود و متل قو

تله کابین هم سوار شدیم که ناگفته نماند کلی اولش ترسیدم ولی بعدش خوب بود. نمی دونید جنگل اون بالا چه ابهتی داشت . هوا هم که عالی.....

البته اونقدر گرم نبود که بشه رفت دریا.

منم همه اش تو ماشین حامد بودم. بابا میگه تو دیگه از اونایی.

حسین{داداشم} کلی گریه کرد. میگه من دلم برات تنگ میشه اگه بری...  گفتم وقتی بودم که همش تو ماشین با هم دعوا می کردیم گفت : همونش هم خوب بود

خیلی گناهی بود .ولی من مجبور بودم برم پیش حامد. حسین میگفت تو که تو ماشین ما نیستی اصلاْ خوش نمیگذره.

در هر صورت سفر خوبی بود. یه عالمه هم عکس انداختیم.

امیدوارم به شما هم اندازه ی من خوش گذشته باشه.   

کمی خود خواه باش

اگر به این امید فداکاری کنی که دیگران به تو پاداش بدهند تنها خودت را گول می زنی و دیگران را در جایگاهی قرار میدهی که تو را نا کام بگذارند.

اگر کاری را که برای شاد کردنت لازم است خودت انجام ندهی پس چه کسی باید آن را انجام دهد؟

اگر شاد نباشی و منتظری که اتفاقی بیفتد که زندگیت را بهبود بخشد مدت درازی منتظر می مانی.

کار تو این است که زندگیت را شاد کنی .همواره کاری وجود دارد که دلت می خواهد انجام دهی و می توانی هم اکنون انجامش بدهی پس انجامش بده.

 دیگران فکر نمی کنند که خودخواهی دیگران احتمالاً حتی متوجه آن هم نمی شوند. اگر متوجه شوند به احتمال زیاد به تو رشک میورزند.

از این گذشته به کسی که با تو برای شاد کردن خودت مجادله میکند چه دینی داری؟

اگر کسی بخواهد به هر دلیلی از تو متنفر شودپس حداقل بهتر است کاری را که میخواهی بکنی.

 

اجازه سلطه جویی به کسی نده

هرگاه احساس می کنی مورد سلطه جویی قرار گرفتی فقط کاری را که خودت میخواهی انجام بده.

 

طبیعی برخورد کن. از کاه کوه نساز.

 

 فقط بگو: کاری را که دلم میخواهد می کنم آیا اشکالی دارد؟

 

و بدون اینکه به عقب نگاه کنی یا اجازه بگیری انجامش بده.

 

اگر کسی نخواهد که تو خود را خوشنود کنی پس چرا اصلاً زحمت گوش دادن به او را به خود بدهی؟

اولین روز ۱۳۸۷

سلاممممممممم

امروز روز اول عید بود.

                             ابراب خودم سامبولی بلیکم

                            ابراب خودم اخماتو وا کن

                            ابراب خودم عیده و نوروز

                            براتون می خونه این حاجی فیروز

عید شما مبارک......

ما که امروز حسابی خسته شدیم . بعد از سال تحویل حامد اومد خونه مونبرامون یه گلدون خوشگل آورده بود. بعدش من و حامد رفتیم خونه اونا دیدن مامان ناهید و نن جون. بعدش به سوی خونه ی مامان بزرگ من رهسپار شدیم. راستی یادم رفت بگم یه عیدی خوشگل از مامان ناهید جونم گرفتم.

از اونجا هم رفتیم خونه ی عزیز.. جاتون خالی نهار یه کباب خوشمزه زدیم به بدن.

بعدش هم رفتیم کرج خونه ی عمه های من...{خب دیگه...}

آخ جوووووووووووووووون یه عالمه هدیه گرفتیم.

شام هم رفتیم خونه ی خاله ی حامد.

دیشب هم تا ۴ صبح تو پاساژ ها بودیم که حمید خرید کنه

اینم بدتر از من سخت پسند پدر مون رو در اورد تازه بعد از اینهمه مدت فقط یه پیرهن خرید .

امروز خیلی روز خوبی بود برای من و حامد

کلی تجربه جدید خوب و بد. ولی مثل تمام روز هامون پر از عشق

من می تونم ادعا کنم خوشبخت ترین زن دنیا هستم.

خدا جونم ازت ممنونم که اینهمه به ما لطف داری. کرور کرور شکرت

راستی ما برای ۱۰ عید تا سیزده به در میریم شمال کلی هم قراره خوش بذگرونیم. این میشه اولین سفر من و آقای همسر جونم.

بعدش قول میدم بچسبم به کنکور .

امید وارم به همه تون خوش بگذره..