چند خط خاطره

این وبلاگ هیچ توضیحی ندارد

چند خط خاطره

این وبلاگ هیچ توضیحی ندارد

تصمیم الی.....

نمیخوام اسمشو بذارم شکست اما یه جورایی وقتی مجبوری از هدفت دست بکشی برات سخته دیگه..... 

فکر کن وقتی یه قرون هم پول تو جیبت نداری یه بچه رو پیدا کنی و سرپرستی شو قبول کنی... 

با بدبختی بزرگش کنی....به خاطرش از همه چیزت بگذری...حتی یه وقتایی فکر کنی(عجب غلطی کردم!!!) اما فردا دوباره دوستش داری.... 

برات شیرین زبونی میکنه....میخنده....اما یه وقتایی هم مریض میشه....جاشو خیس میکنه گلاب به روتون پی پی میکنه....خلاصه تمام دردسرهاشو به جون میخری اما.....همینکه پا میگیره... همینکه میخوای بذاریش مهد میفهمی که مامانش پیدا شده و باید ازش دل بکنی.....از یه طرف خوشحالی که بالاخره از دست اینهمه مشکل و حرص و جوش خلاص شدی....از اینکه دیگه لازم نیست همه چیزت و فدای یه نفر دیگه بکنی....اما خب پس اونهمه زحمت چی؟؟؟؟ اونهمه دردسر چی؟؟؟؟ 

همین؟ به این آسونی اینهمه سالهای عمرم هدر رفت؟؟؟؟پس نتیجه اش چی؟؟؟؟ 

ماجرای منم با این آتلیه همینه....4 سال همه چیزمو به پاش ریختم.... نه تفریح نه مسافرت نه خرید نه گردش.....به همه ی مهمونی ها دیر رسیدم....6ماه یه مانتوی کهنه رو پوشیدم نه برای اینکه پول نداشتم بلکه برای اینکه وقت نداشتم...وقتی مریض بودم اومدم آتلیه....با هر جور آدمی سر و کله زدم...همه کاری کردم که حفظش کنم.... 

اما........ 

خب آدم باید با شرایط کنار بیاد....میخوام آتلیه رو جمع کنم....دیگه در نمیاره.... ماهی 2000000 در نمیاره.... تازه این فقط پول اجاره و آگهیه...پول برق. و.....بماند..... 

انگار هر کاری یه دوره ای داره....دیگه عروسی نیست....شادی نیست....تازه من اینکار و با حامد شروع کردم اما الان که حامد رفته سراغ کار خودش خیلی احساس تنهایی میکنم.... این بار برام سنگینه....چند ماهه که حامد اصرار داره جمع کنیم...اما من دلم نمیومد...دلم برای زحمتها م میسوخت....ولی خب جلوی ضرر رو..... 

کیه که پی منفعت نباشه؟؟؟؟ 

برام دعا کنید...