چند خط خاطره

این وبلاگ هیچ توضیحی ندارد

چند خط خاطره

این وبلاگ هیچ توضیحی ندارد

من اومدم...

سلام بر دوستان شجاع

مانیستیم خوش میگذره؟ یه چند تا واقعیت هست که باید براتون روشن کنم...

اولاْ من نمیتونم جواب کامنت های شما رو بدم.دلیلش رو هم نمیدونم هی پیغام میده نمیتونم...

دوماْ حسین جان من اومدم قالبتو دیدم یه عالمه هم نظر دادم ولی واسه اونم همین پیغام رو میده...بعد هم هر کاری کردم کامنت هات باز نشد که منم نظر بدم....

سوماْ به جون خودم راست میگم...

چهارما ْ کتابم از زیر چاپ اومده بیرون البته خودم هنوز موفق به رویتش نشدم ولی میگن قشنگه...  

پنجماْ خودتون رو واسه یه بارون حسابی آماده کنین آخه فردا میخوام ماشین رو بشورم تازه ممکنه کولاک بشه چون تصمیم دارم توش رو هم جارو برقی بکشم....

ششماً چرا این صاحب کارا فقط از آدم کار میخوان ولی پول نمیدن؟

هفتماً شدیداً دنبال یه کارم که در ازاش بهم حقوق بدن نه اینکه انتظار لطف و رفاقت داشته باشن بالا خره بچه های منم نون میخوان...فکرشو بکن شاعر باشی...گرافیست باشی...نقاش باشی...و...ولی کار برات پیدا نشه... 

هشتماً ببخشید که دیر آپ میکنم به خدا وقتی میام خونه اینقدر خسته ام که حال آب خوردن هم ندارم...

برام دعا کنین...من بازم تلاش میکنم براتون کامنت بذارم فقط گفتم که اگه نشد نگین بی معرفت بود... 

 

پستی به شیوه ی حسین

(( دردی اگر داری و همدردی نداری

با چاه آن را در میان بگذار با چاه!

غم روی غم اندوختن دردیست جانکاه))

گفتند این را پیش از این اما نگفتند

گر همرمان در چاهت افکندندو رفتند...

آنگاه دردت را کجا فریاد کن؟

آه............!!!!!!

سلام

این شعر مال فریدون مشیریه(خدایش بیامرزد.)

منم مثل حسین دچار بی خبری شدم البته دوباره دارم میرم سر کار واسه داستان های یه کتابی که مال گروه سنی (ج) هستش. ۱۰ تا داستانه که کارکتر اصلی همه شون یه کچله...

اما هنوز براش اسم انتخاب نکردم.البته ممکنه خود ناشر اسم بذاره. یه کتاب هم تصویر سازی کرده بودم که تا یه ماه دیگه میاد تو بازار...

اینم خبرای من...

                                              فعلا (اینو از حسین یاد گرفتم)

ببخشید دیر شد...

سهیل کوچولو بالاخره به دنیا اومد.... 

خاله زیاد حالش خوب نبود ولی دوباره بردنش اتاق عمل و یه روز تو سی سی یو بود که ما رفتیم دیدیمش البته الان مرخص شده.رفتم دیدمش...واااااااااااای دوتا لپ بود که دست و پا در آورده بود... خلاصه که یازدهمین نوه هم به سلامتی به دنیا اومد... البته از اونجایی که من از تعداد کثیری خاله بر خوردار هستم (5 تا) خبر رسید که یکی دیگه از خاله هام برای بار دوم داره مامان میشه...

من و حامد دو روز رفتیم باغ عمو حاجی(بابا بزرگ مجید) که الحق حسابی خوش گذشت و تا تونستیم میوه خوردیم. البته حامد الان دچار دل درد شده(بمیرم براش...).

هر چی بیشتر میگذره بیشتر عاشقش میشم و حس میکنم دوریش برام سخت تر از قبل میشه...

خدا جونم زود تر کار ها رو ردیف کن که ما بتونیم بریم سر خونه زندگی خودمون...

بر بخیل لعنت....بشمار...

 

 

وقتی خدا شوخی اش میگیره...

از اون موقع که ماشین دست منه کلی خرجش کردم...اولا میبردم کارواش ولی بعد دیدم نمیصرفه خودم کمر همت بستم و آستین غیرت بالا زدم و شروع کردم به ماشین شستن....

آقا هر بار من این ماشین رو شستم زرتی بارون گرفت....

اولا فکر میکردم این فقط در حد شوخیه و خدا میخواد سر به سرم بذاره اما دیروز فهمیدم نه مثل اینکه کاملاْجدی و ناموسیه....

جاتون خالی دیروز به همراه آقای همسر رفتیم دوتا چیکن برگر گرفتیم و به پیشنهاد من رفتیم لویزان که پایی هم به آب بزنیمShark Island(مملکت اسلامیه من فقط پامو میکنم تو آب)...

بعد از تناول نهار زنگ خواب شلمان(حامد) زده شد.رفت تو ماشین و خوابید.من م دیدم هوا خوبه حوصله ام هم سر میره از آب بازی هم بدم نمیاد واسه همینم بی توجه به تابلوی شستشوی اتومبیل ممنوع شروع کردم به شستن ماشین...آقا چه ماشینی شد...عروسک....

همه رو شستم و دستمال ها رو جمع کردم و گذاشتم صندوق عقب....

گرومب....(آسمون بود)...

در یک لحظه چنان طوفانی شد که همه ی ماشین با خاک یکسان شد...Tornadoتازه این اولشه...خدا دلش گل بازی میخواست ییهو بارون فرستاد و...

البته  تصور قیافه ی من در اون لحظه بر همگان واضح و مبرهن است....اینم حامده  

میخوام برم با سازمان خشکسالی(من این سازمان رو راه اندازی کردم) قرارداد ببندم بعد برم ماشین حامد رو در نواحی کویری بشورم بلکه اونجا هم یه بارونی بیاد... چطوره؟Clown

تلفن قطع بود

سلام  من برگشتم....

از همه ی دوستایی که اومدن و نظر دادن و نگران بودن ممنونم و وعذرت میخوام چون چند روزی تلفن خونه مون قطع بود. آخه مامانم از تکنولوژی استفاده کرده قبض رو تلفنی پرداخت کرده بود مخابرات هم گیر داده بود که باید قبضتون رو پرداخت کنید خلاصه مامانم یه صبح تا ظهر علاف بود تا ثابت کنه که بابا ما پول دادیم...این شد که منم چند روزی از این نعمت اینترنت بی بهره بودم...این چنذ روزم حامد رو ندیده بودم آخه صبح تا ظهر میره دانشگاه...ظهر میره سر کار...شب تا صبح هم تو خونه کار میکنه اما از اونجایی که هر آدمی یه حدی داره دیشب میگرنش دوباره گرفت.تازه دندوش هم آبسه کرده و کلی باد کرده بود. الهی بمیرم خیلی درد کشید.

تازه ما این روزا با یه معضل دیگه هم دست به گریبانیم....آخرای اردیبهشت رفتم پمپ بنزین به آقاهه گفتم هر چی تو کارت دارم بزن!!!!!!!! آخه فکر کردم اول خرداد دوباره کارت ها پر میشه... البته کلاً 15 لیتر بیشتر نداشتیم ولی همون هم زدیم.... اما حسابی ضایع شدیم وقتی فهمیدیم تیر ماه کارت ها شارژ میشه حالا هم افتادیم به گدایی بنزین. یه باک از شوهر خاله ام گرفتیم. امروز هم یه باک مجید داد. بابا هم گفته میتونیم روش حساب کنیم....فکر کنم تا آخر ماه میتونیم اینجوری بگذرونیم.

راستی فایل عکس هامون رو گرفتیم...اینقدر خوشگل شدن!!!!!!!! یه خورده هم سرگرم روتوش و طراحی اونا بودم. حامد هم قول داده فیلممون رو تا  تیر ماه تحویل بده بهم....

در ضمن یه مسابقه هم از طرف آنی دعوت شدم:

چیزایی که دوست دارم:

حامد

خانواده هامون

کانونم

رانندگی

درس خوندن

اس ام اس بازی

نوشتن

کار کردن

مجید

موبایلم

عروسک

 

چیزایی که بدم میاد:

اینکه حامد بهم کم محلی کنه...(یکبار در 10 سال اتفاق میفته ولی آزار دهنده است)

اینکه یکی منو خر حساب کنه

اینکه کسی سرم داد بزنه به هر دلیلی

اینکه دل کسی رو بشکونم و نتونم ازش معذرت خواهی کنم

حرف زور

اینکه یکی بهم دستور بده

اینکه نتونم حرف تو دلم رو به یکی بگم

اینکه نتونم ادامه تحصیل بدم

اینکه هی دارم چاق میشم...

آبگوشت

 

از طرف منم همه دعوتن...

بسم ا...