نمیدونم باید چی بنویسم یه وقتایی حس میکنم اینقدر درگیر زندگی و کار شدم همه چیز یادم رفته...
حتی دیگه با هم یه گردش دو نفری هم وقت نمیکنیم بریم....
جمعه بعد از مدتها از فرصت استفاده کردم . حامد امتحان داشت و من با دوستام رفتم دربند...خب خیلی بهش احتیاج داشتم....
دیشبم یه نیم ساعتی رفتیم میخوش... حامد امتحان داشت و اونجا هم درس خوند...
راستی اگه کسی خبر دار شد که کاردانی به کارشناسی پودمانی کیه به من بگه.....
حامد قول داده اگه تو این هفته یه قرارداد ببندم جمعه یه پیک نیک دو نفری بریم....
منم کمر همت بستم.... البته اینا بهونه است برای با هم بودن وگرنه حامد هر کاری میکنه که من خوشحال باشم....
عزیزم : ممنون که تمام تلاشت رو میکنی برای من....
دوستت دارم و قدر همه محبت هاتو میدونم....