چند خط خاطره

این وبلاگ هیچ توضیحی ندارد

چند خط خاطره

این وبلاگ هیچ توضیحی ندارد

من و خبرهای تازه...

سلام..... 

چند وقته هرچی میخواستم بنویسم هی دیدم چیز تازه ای ندارم تا اینکه.... 

حامد مدت ها بود بهم قول داده بود بریم مشهد...اونم دو نفره.... (هووووووووووووووووووووررراااااا) 

بالاخره موعدش رسید و ما برای یکشنبه ی هفته ی دیگه بلیط گرفتیم.قراره با هواپیما بریم و با قطار برگردیم. هتل هم رزرو کردیم. یکشنبه میریم و چهارشنبه هم برمیگردیم.... 

خبر دوم اینکه دیشب رفتم نی نی خاله ام رو دیدم....خیلی خنده داره....مثل لبوی مودار میمونه .قرمز و پشمالو....اسمش هم گذاشتن مانی.... اینم عکسش....

 

خدا به من رحم کنه فکر کنم بچه ی خودمم اگه بهم نشون بدن خنده ام بگیره....اینقدر کوچولو بود که نگو....البته به اندازه ی سهیل دوست داشتنی نیست.... 

نظرتون در مورد اسم هارمونی برای آتلیه چیه؟؟؟؟؟پیشنهاد من بود.حامد هم استقبال کرده البته اگه آةلیه ی دیگه ای به این اسم نباشه.... 

راستی کی سریال لاست و دیده؟؟؟؟؟ فعلا فقط بگین کی دیده تا آپ بعدی..... 

نامه به بابایی که دوره....

خوابیدی بدون لالایی و قصه                بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه

دیگه کابوس زمستون نمی بینی             توی خواب گلای حسرت نمی چینی

دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه            جای سیلی های باد روش نمیمونه

دیگه بیدار نمیشی با نگرونی                    یا با تردید که بری یا که بمونی

رفتی و آدمکها رو جا گذاشی                 قانون چنگل و زیر پا گذاشتی

اینجا قهرن سینه ها با مهربونی              تو تو جنگل نمیتونستی بمونی

دلتو بردی با خود به جای دیگه               اونجا که خدا برات لالایی میگه

میدونم میبینمت یه روز دوباره               توی دنیایی که آدمک نداره  

بابا جان سلام....

شاید خیلی احمقانه باشه که یه عروس برای پدر شوهری نامه بنویسه که هیچوقت ندیده اش....

اما تو خودتم میدونی هنوز بعد از 10 سال همه جا هستی...جایی نشده برم و کسی از تو غیر خوبی به یاد داشته باشه...تو هنوزم زنده ایی...وقتی مامان ناهید با اون عشق ازت حرف میزنه...وقتی کمک های غیبی تو توی زندگیم میبینم...وقتی همه چیزو درست میکنی که من شبا تو خلوتمون بهت غر نزنم که: اگه تو بودی اینجوری نمیشد...وقتی هنوز تیکه پارچه هایی که از تولیدی تو مونده میشه تزیین آتلیه و ما اونو با اسم کادوی بابا استفاده میکنیم.وقتی مامان هر روز یه لباسی بهم میده و میگهاینا مال باباس...این عیدی بابا به تو....این از طرف بابا...

بابا....باا اون عکس روی دیوار که برای هیچکدوم ما مرده نیست...راستشو بخوای جای خالیتو زیاد حس میکنم.از تو چه پنهون دلم خیلی میخواست باشی....جسما باشی...وقتی میگن عمو مصطفی مثل توه....

یه حس خاصی منو بهش پیوند میزنه...دلم میخواد بغلش کنم...بوسش کنم...آخه اونم مثل تو مهربونه...

اونم میفهمه من چرا میگم:«عمو؟ میشه بوست کنم؟»

یه وقتای فکر میکنم چطوری دلت اومد مامان ناهیدو با اینهمه مشکل تنها بذاری؟ اون خیل دوستت داره...مثل منکه حامدو....اما گریه نمیکنه....به خاطر ما....

دوست داشتیم به بهانه  ی سالگرد رفتنت بیایم و بهت سر بزنیم ولی حمید امتحان داره...به عمو مصطفی گفتم بهت سلام برسونه....دلم براش تنگ شده...چون بوی تو رو میده...

بابا میدونم هستی....مامانم میگه اگه کارای حامد همیشه رو رواله واسه اینه که باباش به خدا میگه: حالا که منو ازش گرفتی خودت به جای من کمکش کن....

ممنون که به فکر مایی و دوستمون داری...ما هم دوستت داریم....از اون بالا حواست به ما باشه ها؟؟؟؟

برامون دعا کن...ای کاش اینقدر زود نمیرفتی....ما هنوز بهت نیاز داشتیم...

  

دوست ۱۰۰ ساله ی من....

روز آتلیه ....شب آتلیه.... 

دیگه تو خواب هم عکس درست میکنم.....ولی خدا کنه تا باشه کار باشه .... 

ما که راضی هستیم.....جمعه عروسی پسر عمه حامد بود. ای.....بدک نبود.... 

این دانشجوها که حالا دکتر شدن هر روز میان به ما سر میزنن...خلاصه که دلتون بسوزه من روزی ۱۰ تا دکتر میبینم....ولی خدائیش فرق مشتری معمولی با دکتر خیلیه ها....بنده خدا ها اصلا چونه مونه نمیزنن....اگه خیلی بلد باشن میگن تخیف نداره؟؟؟؟؟ منم میگم....نه.... میگن: چشمممممممممم.... 

البته ۲۰ درصد تخفیف بهشون دادیم ها.....خلاصه که ما حسابی درگیریم....خیلی وقته گردش نرفتیم....( من فقط به گردش دو نفره میگم گردش) ..... 

آهان... اینجا که آتلیه ماست صاحبش عموی مامان ناهیده.... حدودای  ۱۰۰ سال رو داره.... 

میگه من سال ۱۳۰۲ تو یوسف آباد ساختمون سازی میکردم...حالا ببین چند سالشه... 

آقا هر روز میاد ور دل من بدبخت میشینه و خاطره تعریف میکنه...مثل لوکوموتیو هم سیگار میکشه....اونم چی؟؟؟؟ بهمن کوچیک....... 

البته اگه با چشم بصیرت نگاه کنیم متوجه میشیم که آتلیه مجهز به یک دستگاه مه ساز شده....!!!!!!۱ 

عمو عباس....دوست ۱۰۰ ساله ی من....امیدوارم زودتر به این نتیجه برسی که اینجا اصلا جای خوبی برای تفریح نمیباشد....اصلا ما که اینجا چیز تفریحی نداریم....منم که ....ای بابا.... 

من جای شما بودم در این سرما از شومینه استفاده بهینه میکردم....میذاشتم اون دوتا جوون به کارشون برسن.... 

آپی از عکاسخانه

سلام  

این اولین آپه از آتلیه..... 

راستی شب یلدا چطور بود؟ به ما که اولش خوش گذشت ولی بعدش از دماغمون در اومد. اصلا بذار از اول بگم. 

 شب یلدا تولد مامانمه ما هم همه دعوت بودیم خونه ی مامان فاطی (خونه ی مادر بزرگه) بعد از کلی ترافیک ساعت ۱۰ تازه رسیدیم اونجا....اصل ماجرا از اینجا شروع میشه اینو میگم واسه کسایی که نمیدونن.... حامد یه داداش داره به اسم حمید که امسال دیپلم میگیره و چون بابا ندارن خیلی به حامد وابسته است.منم خدایی در حد توانم به این وابستگی احترام میذارم اما زیادیش اعصابم و خورد میکنه....بگذریم...ساعت ۱۱ حمید زنگ زد به حامد که من حوصله ام سر رفته...(همین یه جمله کافیه تا حامد همه چیز زهر مارش بشه) حامد هم مثل برج زهرمار نشست تا ساعت ۱۲ که بلند شدیم بیایم خونه...مامان اینا رو رسوندیم و خودمون رفتیم خونه ی حامد اینا...حالا خر و بیار باقالی بار کن حمید آقا قهر کرده بود و خلاصه همون دو ساعت خوشگذرونی رو هم زهر مارمون کرد.... 

دیگه کلافه شدم .نمیخوام دو تا برادر رو از هم ببرم ولی رفتار های بچگانه ی حمید داره اعصابم و داغون میکنه...بهم بگین چیکار کنم؟؟؟؟؟ در ضمن حمید شدیدا ناز نازیه و همه چیز زود بهش بر میخوره پس نگین باهاش حرف بزن که اصلا نمیشه.....الانم من باهاش قهرم....راستش اینجوری راحتترم.... 

این اولین باریه کهع دارم مشکلاتم رو تو وبلاگ مینویسم...شاید یه کم آروم بشم....نمیدونم این وابستگی تا کی ادامه داره؟ دلم برای حامد میسوزه که مونده بین منو  حمید....