چند خط خاطره

این وبلاگ هیچ توضیحی ندارد

چند خط خاطره

این وبلاگ هیچ توضیحی ندارد

روزهای هیجان انگیز

بعد از چند روز که اومدم چه حالی کردم که اینهمه نظر دیدم...دست همه تون درد نکنه...

در ضمن این عکس بالای وبلاگ که مجید زحمتش رو کشیده مال روی کارتمونه البته اونجا به هم میرسن...خب بریم سر اصل مطلب....

پنجشنبه ساعت 9 صبح:

حامد اومده دنبالم.من خیلی استرس دارم ولی حامد میگه به همه کارامون میرسیم ساعت 9 شب هم میخوابیم!!!

پنجشنبه ساعت 11 صبح:

میوه هایی که واسه سر سفره عقد لازم بود خریدیم... همینکه به فروشنده ها میگفتیم آقا خوبش رو بده واسه سفره عقد میخوام، 100 تا چشم بر میگشت سمت ما...فکر کنم میخواستن ببینن کدوم... هایی با برنج کیلویی 5000 تومان تصمیم به این عمل شایسته گرفتن ....

پنجشنبه ساعت 12 صبح:

واسه دوتا نون سنگک 1500 تومان پول دادیم . چرا؟؟؟؟؟ چون عروسیمونه.....

پنجشنبه ساعت 13 ظهر:

رفتیم  ماشین رو که از زانتیا به پرشیا تغییر یافته بود رو از بابا گرفتیم... من با پراید برگشتم و حامد با پرشیا...

پدر پول بسوزه همچین نشسته بود تو پرشیا کولر زده بود که انگار اصلاً تو این پراید نبوده... هی هم از من جلو میزد ولی من بالا خره حالشو گرفتم و یه جا ازش سبقت گرفتم که دم بود برم زیر تریلی...مهم نیست فقط باید ثابت میشد من با این پراید هم از پرشیا جلو میزنم.

پنجشنبه ساعت 14 ظهر:

ماشین رو از کارواش گرفتیم. دو برابر قیمت پول دادیم .چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چون عروسیمونه....

پنجشنبه ساعت 15 ظهر:

نهار در منزل ما میل نموده و رفتیم که واسه داماد کفش بخریم....خبر رسید حمید ویروس گرفته گلاب به دیوارتون اسهال استفراغ داره...

پنجشنبه ساعت 17 عصر:

رفتیم میوه ها رو از خونه ی مامان ناهید اینا برداشتیم منم یه اصلاح کردم...(مادر شوهر آرایشگر داشتن اینجور جاها خوبه)

پنجشنبه ساعت 19 عصر:

رفتیم خنچه عقد هامون رو بگیریم....

پنجشنبه ساعت 20 شب:

آقاهه داره بامبول در میاره که هزینه حمل و نقل پای شماست در حالی که از اول گفت خودم میارم خودم هم میبرم....

پنجشنبه ساعت 21 شب:

من الان طبق برنامه ریزی حامد باید تو رختخواب باشم ولی دارم تو پاساژ با عصبانیت هر چه تمام تر دنبال تاج میگردم چون تاجی که رزرو کرده بودم رو یکی برده و هنوز نیاورده... منم که قاطی هر چی تونستم به یارو غر زدم.... حامد همچنان ازم میخواد که خونسردیمو حفظ کنم....

پنجشنبه ساعت 22 شب:

تاج رسید و لباس هم آماده شد....خب حالا باید بریم دوربین رو بگیریم...اه ... اونکه قراره دوربین رو ازش بگیریم دفتر نیست پس باید بریم دنبالش... بعد هم برسونیمش...

پنجشنبه ساعت 24 شب:

با با  غیرتش قلنبه شده دستور داده شب هر ساعتی که شده برم خونه..حتی وقتی قراره 5 صبح آرایشگاه باشم...

ببخشید میدونم خیلی طولانی شد.... الان تموم میشه...

جمعه ساعت 5 صبح:

از خواب بیدار شدم و رفتم خونه حامد اینا آخه گریموره قراره ساعت 6 بیاد... حالا کی میتونه این حامد رو بلند کنه؟ چشاش بازه میگه بیدارم... چقدر این بشر خونسرده ...منم که جوشی هی حرص میخورم...

جمعه ساعت 7 صبح:

عملیات روی صورت و موهای من شروع شد ...حامد دوباره خوابیده منم حرص میخورم که بابا جون پاشو برو حمام...

جمعه ساعت 8 صبح:

الان باید ماشین دو گل فروشی باشه ولی حامد همین الان اونم به زور من از خونه رفت بیرون....

جمعه ساعت 11 صبح:

حامد باید یک ساعت پیش میومد دنبالم ولی چون کلاً عین خیالش نیست تازه رفته گلفروشی...اونوقت به من میگن تو چرا اینقدر حرص میخوری....

جمعه ساعت 12 ظهر:

ما تو باغ مشغول فیلم هندی بازی کردن هستیم واسه عکس هامون....

خلاصه دردسرتون ندم رفتیم آتلیه و آخرش هم ساعت 3 رسیدیم سر مجلس... خطبه ی الکی و کادو و کیک و بزن برقص و..... چه حالی میده....دوستام و خاله هام سنگ تموم گذاشتن...

بعد از سالن رفتیم یه کم بوق بوق و بعدش رفتیم خونه ی ما و دوباره دمبول و دیمبول....

بعد رفتیم خونه حامد اینا و لباسامون رو عوض کردیم و رفتیم خنچه ها رو پس بدیم...

ساعت 11 شب اومدیم خونه ما شام خوردیم و ساعت 12 حامد رفت....

تا 4 صبح با مامان و بابا حرف میزدیم...بعد خوابیدم و ساعت 8 صبح بیدار شدم تا دوباره زندگی به حالت عادی برگرده....

حامد میره سر کار... منم شبا میرم دنبالش... ما هنوز معتقدیم که خیلی خوشبختیم.... دعا میکنم همه مثل ما باشن و دعا میکنم همیشه همین دعا رو بکنم...ما حالا یه خانواده ی دو نفره هستیم که تمام تلاشمون رو داریم میکنیم که بتونیم رو پای خودمون وایستیم...

من امروز حالم خوب نیست چون فکر کنم از اون ویروس حمید گرفتم... دکتر 10 تا آمپول داده و یه سرم... که عمراً  نمیزنم... دعا کنید زود خوب شم....

ماجرا های بله برون...

شنبه:

بله دیگه .... بله برون هم به خیر و خوشی تموم شد...

نمیدونم چرا اون شب زیاد استرس نداشتم اما حامد خیلی استرس داشت . اینقدر ناز شده بود.بعد از اینکه دفتر بله برون رو بزرگتر ها امضا کردن دایی امیرم(5سال از من کوچکتره) ضبط رو روشن کرد و خلاصه همه اومدن وسط.. حامد هم طبق معمول نمیتونه قر تو کمرش نگه داره پرید وسط و حالا نرقص کی برقص.....

بعدش هم منو که اصلا دلم نمیخواست (آره جون خودم) آوردند وسط و گفتند با هم برقصید....آقا چه کیفی داره این شاباش گرفتن ...اگه میدونستم تو مجلس خواستگاری هم میرقصیدم!!!!!......

 

یکشنبه:

حامد ظهر اومد دنبالم و رفتیم محضر.... نشستیم رو اون صندلی معروف و....

وکیلم؟؟؟؟؟

وکیلم؟؟؟؟؟

وکیلم؟؟؟؟؟

بله............  

گیلی لی لی لی لی .....

به قول رضا بنفشه خواه ( که به حامد) میگفت این شتریه که در خونه ی هر الاغی میخوابه....

بعد هم رفتیم خونه ی حامد اینا و یه عالمه عکس انداختیم...

شب هم من و حامد با هم شام رفتیم اردک آبی توی پاساژتندیس تجریش که الحق چه شام به یاد ماندنی شد...

حامد قول داده یه شب هم بریم غازقلنگ قهوه ای ...!!!!!!!!!!

ولی از اون موقع که صیغه عقد جاری شد هر دومون یه جور دیگه شدیم...انگار عشق آدم صد برابر میشه.

حمید هم میگه نسبت به من یه جور دیگه شده... مامان ناهید هم همینطور...

 

دیروز و امروز هم درگیر خرید های باقی مونده بودیم.من بالاخره کفش خریدم. ولی حامد هنوز نخریده آخه بیچاره از اون موقع که ایال وار شده همش سره کاره...

 

اما حالا که اینهمه خبر دادم ازتون یه خواهش هم دارم قبلاً نوشته بودم یه خاله دارم که برای اولین بار داره مامان میشه منم  خیلی دوستش دارم این روزا زیاد حالش خوب نیست به قول حامد نی نی ش داره انگشت میکنه تو قلبش... براش دعا کنید که زود خوب شه این نی نی عجول هم بعد از عقد کنون به دنیا بیاد....  

نی نی جون یادت بمونه مامانت چقدر داره درد میکشه تا تو به دنیا بیای و یه روزی مثل حامد داماد بشی...سعی کن مثل حامد مامانت رو دوست داشته باشی...  

الهی به امید تو...

سلام:

این روزا بد جوری درگیر مراسم عقد هستم اینقدر که حتی وقت نکردم برم نمایشگاه کتاب...

هر سال سر نمایشگاه یه عالمه جنجال میکردم و حداقل 5 بار میرفتم یادش به خیر پارسال 170 هزار تومان کتاب خریدم اینقدر بود که هنوز بعضی هاشو کامل نخوندم.امسال خودم و تنبیه کردم که تا اونا رو نخوندم کتاب نخرم.

اما در عوض کلی کار مفید کردیم. چهار شنبه رفتیم حلقه خریدیم . حلقه هامون سته....

واسه موسیقی هم دی جی گرفتیم با یه خواننده که صداش مثل ابی میمونه البته قول داده شاد شاد بخونه و قول گرفته که همه برقصن. منم گفتم اگه تونستی داماد رو یه دقیقه بشونی که نرقصه جایزه داری.

امروز هم بالاخره طلسم شکسته شد و حامد کت شلوار خرید...یه کت شلوار مشکی خوشگل...وای وای وای اینقدر بهش میاد. اینقدر ناز میشه...هر بار که می رفت تو پرو و در می یومد یه عالمه قربون صدقه اش می رفتم و گازش می گرفتم(این مدل محبت جدیده).

فردا شب بله برونه یعنی قراره بزرگتر ها بیان و مهریه بنویسن و امضا کنن. دعا کنید به خیر و خوشی بگذره و تموم شه . فکر میکنم تا این مراسم تموم شه من صد بار جونم میاد تو دهنم بسکه حرص می خورم.

اما نمیدونم چرا هر دومون داریم چاق میشیم.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آخه همه میگفتن واسه مراسم لاغر میشین.....!!!!!!!!!!!!!

امروز رفتیم کیک هم سفارش دادیم. یه کیک دو طبقه ی خوشگل...

تو رو خدا برامون خیلی دعا کنید با اینکه ما سر همه چیز به توافق رسیدیم ولی من واسه فردا  خیلی استرس دارم.

حامد الان این شکلیه ولی قراره فردا این شکلی بشه

یکشنبه هم ساعت ۵ وقت محضر داریم که ما رو به نام هم سند بزنند...

خدا جونم میدونم تو تمام این مراحل با ما بودی اما بازم ازت میخوام مثل همیشه با همون عشق زیادت مراقب منو عشقم و تمام عاشقای دنیا باش... میدونم تو مهربون ترینی...میدونم نیاز به درخواست من نیست و تو خودت همه ی کار ها رو از قبل ردیف کردی...

پس به امید تو... 

 

 

 

به یاد روز های قدیم...

از خواب چشمهایت که میگذرم دستهایم را به سردترین عبور بی بازگشت میسپارم ...

چشمهایت را چشم انتظار ظهوری دور نگه داشته ای که چه؟ آخرش هم مثل تمام روز هایی که گذشت فقط آسمان رنگ عوض میکند و اطرافیانت....

بعد تو هی لاف ساده بودن میزنی درست مثل من که سعی میکنم برایم مهم نباشد ولی هست....حالا که گم شده ای و چشمهایم ...

سرم را میبندم و دستم را روی چشم هایم میگذارم،هنوز تو را نمی بینم.به وعده گاه بوسه برگشتم و به اولین دیدار...زرد...مردی که هنوز بند پستانک آبی رنگش او را به کودکی اش وصل میکند و من چقدر دوستش دارم ولی نگاهش نمیکنم.هی بهانه میگیرم و می گویم:صدایت سرم را درد...صدایت دردم را تسکین...دستهایت امنیتم را پیدا...وسکوتت...آتشم میزند.چه می دانم........

اینجا که نشسته ای درست رو به روی من...صبور، آرام و دلشکسته، سر در گم و ....شما چه میگوئید؟ دلگیر؟

و من رد می شوم.

یک قدم...جلو می آیی و دستهایت هزار سال دور شده ولی برای من مینویسی((دوستت دارم)) ...

بیا...دستهایم باز...سینه ام ستبر...شانه ام محکم...چشمهایم عاشق...منتظرم غزلگومنتظرم....

بغض کردن جایی که اشک را نمی فهمند گران تمام میشود!

 

آغوش باز داشتن:

با آغوش باز زیستن بهترین شیوه ی زندگیست.هر آنچه که میان تو و قلبت می ایستد درد می آفریند.گفتگو در باره ی مشکلات اعتراف به وجود آنهاست.پذیرش مشکلات نخستین گام حل آنهاست.مشکلی را که حاضر نیستی با آن رو به رو شوی  نمی توانی حل کنی.فاش کردن بزرگترین ضعف صمیمیت ایجاد می کند.آنچه پنهان میکنی به رنج تبدیل می شود.اگر از دردت دفاع کنی می توانی عشق بورزی.عشق تنها در جایی میتواند شکوفا شود که راست گویی آسان با شد.

کسی که خودش را دوست دارد هرگز تنها نیست.

 

 

خودت را بپذیر :

هنگامی که خودت را نمی پذیری نسبت به نفی شدن بیش از اندازه حساس می شوی.

هنگامی که خودت را نمی پذیری جستجوی عشق برای کامل کردن خودت اتلاف وقت است.

هنگامی که خودت را نمی پذیری در گذشته زندگی میکنی.

اگر تمام زندگیت را بپذیری هیچ جزئی از آن هدر نخواهد شد.

آرامش ذهنی یعنی اینکه بدانی به عملی دست زده ای که باید می زدی. اگر بتوانی بپذیری که نیت تو خیر است میتوانی از آرامش ذهنی بر خوردار شوی.

اتل متل...افسانه عشق...

وقتی دنیا واسه آدم رو روال می افته انگار همه چی دست به دست هم میده که تو راضی باشی...

این روزا واسه من اینجوریه البته من به این معتقدم که دنیا رو هر جور بگیری همون طوری میگذره و هر طور فکر کنی برات اتفاق می افته... بگذریم...

دیروز بالاخره cd اتل متل رو گرفتم..تمام شعراش کار منه... با اینکه این اولین کارم نبود ولی وقتی دیدمش گریه ام گرفت...چه حس خوبی به آدم دست میده وقتی داری گوشش میدی و یه جا هایی اینقدر به نظرت خوب میاد که بی اختیار به خودت آفرین می گی...(البته یه مقدار درصد خود شیفتگی اش بالا میره)

اگه بچه کوچولو دم دستتون دارین پیشنهاد میکنم حتما این cd رو براش بگیرین.

دنیای اتل و متل کار موسسه فرهنگی هنری سوره نما...

 

یه خبر دیگه هم دارم:

اگه ماهواره دارین .... اگه شبکه mn tv  (همون مهاجر خودمون) رو میبینین...

اگه آنونس ها ش رو تما شا میکنین...اگه یه آنونس دیدین به اسم افسانه ی عشق....... 

شک نکنین که کارگردانی و تدوینش کار آقای همسره...

از شوخی گذشته برنامه ی جالبیه پیشنهاد میکنم اگه عاشقین این برنامه رو حتما ببینین...

 

یه خبر دیگه هم...:

شنبه این هفته کانون ادبی با همیشه متفاوته البته فقط شکل ظاهری اش...قراره یه برنامه داشته باشیم واسه روز معلم که از معلم های کانون ادبی مروارید هم یه تجلیلی بشه...از همه ی دوستانی که به ادبیات علاقه دارن دعوت میکنم قدم رنجه کنن و به کانون بیان...

 

این پست چقدر تجاری بود...ببخشید خب خبرام اینجوری بود دیگه...

اینم یه شعر واسه حسن ختام :

فرقی نخواهد کرد عشقم فاصله گر بیش از این باشد

بگذار تا تو اسمان باشی و دست من زمین باشد

 

بی تابی ام را چشمهای تو فقط آرام خواهد کرد

یعنی کسی غیر از تو آیا میتواند اینچنین باشد؟

 

فتح تو در دست من است ای قله ی بکر و تما شایی

تنها منم در خور اگر باید کسی قله نشین باشد

 

تا کی چنین حاشا کنم اسم تو را وقتی که می پرسند

تا کی به جای اسم تو در دفتر من نقطه چین باشد؟

 

کی میشود بی دغدغه در خلوت آغوش تو خوابید؟

تا کی شبم در هاله ی کابوس های سهمگین باشد؟

 

با هر که می سنجم تو را همواره چیزی از تو کم دارد

بگذار تا تو آسمان باشی و دست من زمین باشد...

(سید جعفر عزیزی)

 

 

یک سال گذشت...

جلسه اول :

از در کانون که رفتم تو مثل همیشه به کسی سلام نکردم. نا سلامتی من مسئول فرهنگی و هنری منطقه چهار بودم  اول نازنین رو بغل کردم و بعد با آقای کیوان و مجید سلام و احوالپرسی کردم بعد هم مثل همه ی مسئولای انجمن ادبی نشستم بالای مجلس . داشتم با نازی حرف میزدم . گفت: این پسره میگه هر هفته بزرگ داشت یه شاعر و بگیریم. گفتم: واسه خودش میگه مگه ما بیکاریم که اینا طرح بدن ما اجرا کنیم. تو هم که هر کی هر چی میگه نه نمیگی.

صدای آقای کیوان رو شنیدم:از چشات معلومه دستی به قلم داری...

نگاه کردم ببینم این چی تو چشاشه که ....

یه مرد با یه تی شرت زرد که بند پستونک آبی رنگ کودکی هاش هنوز به گردنش بود.

از فکرش خوشم اومد چه قشنگ میگفت که هنوز دوست داره بچه باشه...

یه شعر نو خوند.....آخر جلسه گفت: اسمم حامده. آقای اسدیان...پسرا تا سه ساعت و دخترا تا سه روز بهم میگن آقای اسدیان ولی بعدش واسه همه حامد میشم...

با من هم مسیر بود منو رسوند. دانشجوی موسیقی دانشگاه تهران. کارش سینما. پشت کنکور پیام نور که روانشناسی بخونه...

......................................................

جلسه دوم:

هفته ی بعد کانون که یه نیم ساعتی زود اومده بود خودش میگه کاملاً بی منظور بوده.....خدا عالمه...

......................................................

جلسه سوم:

اومد دنبالم که منو ببره جلسه.....

.......................................................

جلسه چهارم:

با بچه ها رفتیم فشم...

......................................................

جلسه پنجم:

بهم گفت که عاشق شده.ترسیدم . شوخی گرفتم. با نازی حرف زد. با مجید حرف زد.....گفتم میریم جلو هر چی خدا بخواد....

..................................................

امروز یه سال از جلسه ی اول میگذره و ما با شناسنامه هامون میریم محضر که قرار عقد بذاریم. با هم میریم کارت دعوت عقدمون رو پخش میکنیم.

اینم متنش:

                                         ...وخدایی که در این نزدیکیست

                                                     الهه و حامد

                         هورا،جشن عقدمونه

                                         گل نیارید چون خودتون گلید

ساکت نشینید چون شلوغی مجلس با خودتون

در ضمن به داماد دلداری ندید

چون دیگه آب از سرش گذشته...

................................................

                                                              حصاری.اسدیان

ما رفتیم واسه کسب اجازه...

سلام علیکم ....

ما (بنده و همسر عزیزم. مامان و بابا. خواهر و برادر گرامی ) همین الان جای شما خالی از میخوش اومدیم. آخه امشب تولد بابا جونم بود.

غروب به یمن کار همسر رفتیم یه تئاتر دیدیم (ببخشید عکس تئاتر پیدا نکردم!!!)که حامد فیلمبرداری میکرد.کار جالبی بود به اسم تئاتر بی حیوان (تالار مولوی).

بعد از اونجا رفتیم میخوش و پیتزا به بدن زدیم. بعد از اون هم  یه آیس پک چاق خوردیم  که دیگه تا خرخره مون رو پر کرد. 

بعدش هم حامد اومد منو رسوند آخه مامان اینا با ماشین خودشون بودن.(البته ماشین بابام خر نبود!!!)

خب حالا برسیم به خبرای یه کم قدیمی تر:

---- من بالا خره سرویس طلا پسندیدم..... هورااااااااااا

----فردا صبح من و حامد و مامان ناهید راهی اصفهان می شیم واسه کسب اجازه از بابا حسین(بابای حامدو پدر شوهر گرام بنده)

----هنوز کفش مورد پسند من ساخته نشده

-----شنبه کانون تعطیله

----کتاب های کودکی که شعر ها شو گفته بودم زیر چاپه

----متن کارت دعوتمون رو توی پست بعدی بعد از برگشتم از اصفهان مینویسم

----این اولین سفریه که من دارم از خانواده ام جدا میشم خدا کنه گریه ام نگیره آخه من زیادی در این موارد احساساتیم

----برامون دعا کنید 

معتقدم...

معتقدم بدترین آدمها هم وقتی عاشق کسی میشن...

دیگه نمی تونن با اون آدم بد باشن...

 

معتقدم برای صداقت باید بهای زیادی پرداخت حتی اگه به بهای از دست دادن بهترین دوستانت باشه...

 

معتقدم برای فهمیدن هر موضوعی باید بهای فهمیدنش رو پرداخت کرد...

 

معتقدم همیشه هزاران راه خوب و عالی وجود داره که می تونه من و دیگران رو

در کنار هم قرار بده....

 

معتقدم آدمها با فکر کردن میتونن معجزه کنن...

 

معتقدم آدمها تا وقتی از بیان حقیقت آسیب نبینن تمایلی به دروغ گفتن ندارند...

 

معتقدم که باید کاری رو انجام بدم که دوست دارم تا در آرامش زندگی کنم...

 

چند تا خبر

من بلا فاصله بعد از آپ قبلی یه خبری خوندم و چند تا چیز هم یادم اومد که نگفتم :

اولا نی نی وبلاگ ۹ماه و ۹ روز به دنیا اومد به مامانی و باباییش یه عالمه تبریک میگم

دوما آقای هاشمی ما پیدا شد از تمام دوستانی که در غم ما شریک بودن ممنون

سوماً از این به بعد حامد هم میخواد آپ کنه.....