جشن گل

قبل از اینکه دعوتتون کنم به جشن تولد یه توضیح بدم , اونم اینکه شعر پست امروز رو از وبلاگ دوست شاعرمون  انتخاب کردم , که با اجازه ش کمی چاشنی مادرانه بهش اضافه کردم و همین چاشنی باعث تغییراتی شد که همینجا ازشون عذر میخوام (:

ادامه نوشته

مجیک

اخباره تي وي, از برف و بارونهاي کم سابقه ي اخير , تو استانهاي ديگه گزارش مي داد که اميرخان با ديدنشون , گفتش که: قدرت خدا چه برف و بارونهايي باريده
که يکتا بهش ميگه : تو هواشناسي نميگن قدرت خداست که ميخواد برف و بارون بباره ; دليل علمي داره از روي علمش حرف ميزنند
  

 

چی میگی تو دختر , پدرت هم از روی علم خداشناسیش حرف میزنه اون زمان که این چیزها رو یاد ما می دادند یا علم اینقدر پیشرفت نکرده بود یا خدا الان تسلیم علم شده که دلیلهای علمی بر قدرتش چربیده و دعاها بی اثرتر شده

ادامه نوشته

روز عشق

 آموزگار نيستم تا تو را بياموزم چگونه دوست بداري
ماهيان به آموزنده اي نيازمند نمي شوند
تا بياموزند چگونه شنا کنند
و گنجشکان به آموزنده اي نيازمند نمي شوند
تا بياموزند چگونه پرواز کنند
پس , به تنهايي شنا 
و به تنهايي پرواز کن
که عشق را کتابي نيست
و بزرگترين عشاق تاريخ
خواندن نمي دانستند

 

 

دلتون گرم از عشق و روزتون مملو از شادی , دوستان عزیزم (:

ادامه نوشته

میان پست

چهارشنبه وقتي اومدم تا کامنتها رو چک کنم و جواب بدم کامنت دوست ناشناسي رو ديدم و بنا به آدرسي که گذاشته بود وبش رو باز کردم و متوجه شدم که وبشون در مورد دعا نويسي و تاثيراتي که تو زندگي ميتونه بذاره نوشته بود. از اونجا که اعتقادي به دعانويسي ندارم نميدونستم چه کامنتي برا اون دوست بنويسم ,در همون حين هم طبق عادت, وب خودم رو هم باز کردم تا مرورگرش رو چک کنم که با وبي قالب پريده مواجه شدم وهمينکه تصميم داشتم, برا اون دوست کامنت بذارم که اگه دعايي بنويسه که ديگه وبم به چشم بلاگفا نياد و دست از سر قالبش برداره منم جزيي از ايمان آوردگان به دعانويسي ميشم ; که صدا زدن اميرخان از بيرون منو از اون حال و هوا بيرون آورد و وقتي علت اينکه برا کارش نرفته و زود برگشته رو پرسيدم گفتش که خانوم همسايه فوت شده


مادر آريا دوست محمد چند روزي بود که بيمارستان بستري بود و تو اينمدت محمد بيشتر اوقاتش رو در کنار آريا ميگذروند که تنها نباشه منم هر بار برا عيادت نرفتنش بهونه اي جور شده بود و به خودم قول داده بودم ديگه اين جمعه که امروز باشه وقرار بود مرخص بشه به عيادتش برم که بر خلاف تصوراتم همه چيز بهم خورد و صبح چهارشنبه با خبر فوتش مواجه شدم تو اون لحظه به تنها چيزهايي که تونستم فکر کنم وضعيت آريا و چگونه خبر دادن به محمد بود واز خدا ميخواستم به دل کوچيک آريا صبري بزرگ بده تا پذيرش بهتري از شرايطش داشته باشه و همينطور محمد که بخاطر محبتهايي که از اون خانوم ديده بود مامان آريا رو مثل نزديکترين اعضاي خانواده ش دوست داشت و از طرفي هم چون سنگ صبور آريا بود ميدونستم برا آريا و وضعيت جديدش خيلي ناراحت ميشه و مونده بودم چجور ميتونم کمک کنم تا اين دو بچه بحران بوجود اومده رو راحتتر بگذرونن و هر چي فکر ميکردم که چي بگم ,خودم رو عاجز ميديدم ...

ادامه نوشته

تر وتازه ها

از اونجا که بعضي خاطرات بچه ها و يا اتفاقات روزمره بخاطر وقفه اي که برا نوشتنشون ميفته ممکنه از يادم بره از اين به بعد خاطرات از تنور دراومده هم داريم که بروز نوشته ميشه

 

حدود 9 و نیم شب در حاليکه محمد با خيال راحت داره تي وي نگاه ميکنه با طعنه ميگم :خب الحمدلله تکليف هم که نداري انجام بدي ؟ که ميگه : يه روخواني از قرآن دارم که بايد بخونمش
ميگم: پس معطل چي هستي برو ديگه
که ميگه: چند بيتش رو بلد نيستم بخونم بايد کمکم کني

صداي محمد بلند شده که برم بيت هاي قرآن رو باهاش کار کنم هر چي ميگم چند سانتي متر صبر کن نوشتنم تموم بشه ميام اما کو گوش شنوا (:

میان پست

 

علاقه ي مامان به عروسکهايي که لباس محلي بهشون پوشوندن غير قابل انکاره و هر وقت سفر به جايي داشته ميونه خريدهاش حتمن يه عروسک با لباس محلي اون منطقه هم خريده وهمين باعث شد وقتي من و خواهرم عروسکها رو کنار جاده ببينيم ياد مامان بيفتيم و به عشقش کنار جاده وايساديم تا براش بخريم اما قيمتهاش از نظر ما از اون چه خبره ها بود و به اين نتيجه رسيديم که يه عروسک با جنس پلاستيک و نيم متر پارچه ي تور رو نبايد همچين پولي بابتش داد و بيخيال عشقمون و خوشحال کردن مادر شديم 

وقتي که چشمم از ديدن عروسکها سير شد تازه متوجه کارتن بدستهايي شدم که در چند متريمون بيحرکت وايساده بودن وقتي به آقاهه گفتم: دوست دارم ازشون عکس بگيرم و آيا بهم اجازه ميده يا نه؟
با اشتياق گفت: آرههه هر چند تا که میخوای عکس بگیر  

صبر کردم که حواسش نباشه و عکسو گرفتم 

  

 که معترض گفت :چرا نگفتي تا به دوربين نگاه کنم .که گفتم: فکر کردم اينجوري راحتتريد و نميخوايد چهره تون بيفته که جواب داد...

ادامه نوشته

کوررنجی

از اون روزايي بود که يکتا و محمد ياد کم وکسريهاشون افتاده بودند و به نوبت و با حالت اعتراضی خواسته هاشون رو مطرح ميکردند و يکي عوض کردن گيتارشو درخواست داشت و اون يکي ست ورزشي میخواست به اضافه ي

 

 

چند درخواست ريز و درشت ديگه
برا اينکه جوابي داده باشم بهشون گفتم :براتون ميخريم فقط زمان بديد , چرا اينقدر بي حوصله اييد ؟خواهر و برادر که از نظر خودشون به اندازه ي کافي صبوري کرده بودند و کاسه ي صبرشون لبريز شده بود دوباره شروع کردند و از وضعيت موجود ابراز نارضايتي کردند
اينبار به قصد ساکت کردنشون صدامو از حد معمول بالاتر بردم که حساب ببرن و بلند گفتم : ساااکت باااشيد اینقدر ناااشکری نکنید چرااا اينقدر غر ميزنيیید
که محمد گفت: اينا که غر نيست اينا مشکلاتيه که داريم و يکتا رو به برادرش ميگه :واقعن شايد مامان و بابا به مشکلات ما به چشم غر نگاه ميکنن که کاري نمي کنند

راست میگه بچه تا وقتی نگاهمون درست نباشه و به طرح مشکلاتشون بچشم غر نگاه کنیم قدمی برا برآورده کردن نیازهاشون برنمی داریم, ; همونجور که حضرات , مشکلات ما رو به چشم امتحانات الهی می بینند و ما رو فی امان الله رهامون کردند و دریغ از کمک یا تقلب رسوندن که حداقل بتونیم چند واحدش رو با کمکشون پاس کنیم

ادامه نوشته

ما هم آمدیم

سلام به همه

 

 

 

 

اینوبلاگ از امروز همراه خانواده کوچک اما صمیمی ما شده است .

منتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ مامانیکتاني ني شكلكیگانه دختر باباومحمدنازنین هستم و می خواهم از امروز درباره لحظه هایسبز رویشناز دونه هام بنویسم هم برای شما و هم برای یکتا و محمدم تا وقتی که هم به نام و هم به جان بزرگ و تناور شدند . دوباره شیرینی این روز های خوب را بچشند .

 

تولدمنمحمدویکتادر فضای مجازیمبارک.

 

روزيکه اولين پست اين وبلاگ آپ شد, فکرشم نميکردم اينهمه سال بتونم اينجا رو نگه دارم و شما رو شريک لحظه هاي خوب وبد زندگي مون کنم; ممنونم از بودنهاتون ودلگرميهايي که تو اينمدت با حضورتون بهم دادين چه وقت هايي که با حال نه چندان مساعد ميومدم و با ديدن کامنتها و انرژي که ازشون ميگرفتم با حالي خوب ميرفتم و چه درسهايي که از نوشته ها و برخوردهاتون نگرفتم که هر کدوم رو به نوعي در زندگيم بکار بردم
اين 7 سال رو جز بهترين سالهاي عمرم ميدونم و دوستاني که تو اينمدت همراهي کردند هم جزيي از بهترينهاي زندگيم هستند

 

برا مني که تو جمع دوستان وآشناها,صحبتهام راجع به همه موضوعي ممکنه باشه الا موضوعات خانوادگي ,اينجا خيلي راحت و با کمال اطمينان خاطرات رو که مربوط به همه موضوعي ميشد عنوان ميکردم و شما هم با محبت بي دريغتون هر بارخواننده ي خاطراتمون ميشدين
ممنونم که 7 سال يکتا چي گفت و محمد چيکار کرد هارو خوندين
ممنونم که با خوندنتون هر بار دليلي شدين برا نوشتن پستهاي بعديم
برا همينه که اينجا شده يکي از دلگرميهام وهيچ برنامه ي موبايلي رو نتونستم جايگزين بلاگفا کنم
ممنونم که با تمام محبت و اعتمادي که داشتيد شماره ي تماس وهمينطور آيدي هاي اينستاتون رو در اختيارم قرار دادين و عذر تقصير که محبتتون بي جواب موند چون با شناختي که از خودم داشتم اگر روابط فراتر از اين ميرفت و ارتباطاتم گسترده تر ميشد شما هم جزيي از دوستان وآشناياني ميشديد که خارج از اينجا دارم و صحبتهام در مورد همه موضوعي ميشد الا از اتفاقات تو خونه گفتن و چه بسا اينجا رو تعطيل ميکردم و با شما در تلگرام واينستا در تماس ميبودم


وبنويسي به اين سبک و سیاق يکي از کارهاييه که حالم رو خوب ميکنه و جزيي از دوست داشتنيهامه و منم که عادت ندارم به اين آسوني از چيزهايي که حال خوب کن و دوست داشتنیه برام دست بکشم(:
شما معنايي بالاتر از دوست برام پيدا کردين وجزيي از خانواده م مي بینمتون ; پس اجازه بدين جزيي از خانواده م باشين تا دسته اي از دوستانم چرا که دلگرميم از وجود آدمهاييکه باهاشون احساس راحتی دارم خيلي بيشتر از زمانيه که دوستاني دارم که حکم آشنا رو برام پیدا میکنند
از صمیم قلبم دوستتون دارم و با تمام وجود قدردان بودنتون هستم و هميشه از خداي مهربان بهترينها رو براتون خواستم چه اونهايي که سر ميزنند و همراهي ميکنند و چه اونهايي که بهر دليل, دیگه نیستند 

اما يادشون هست و خاطرشون برام عزيز مي مونه

 

ادامه نوشته

زبان عکس ها

یکي از اون روزهايي که محمد کلاس اول بود و بقدري مقيد مقررات مدرسه بود که حتي وقتي برا اولين بار تو فصل مدارس, سرما خورده بود و شب قبلش نخوابيده بود; ازش خواستم مدرسشو نره تا ببرمش دکتر ...

ادامه نوشته