۹ ماه و ۹ روز

روزشمار به دنیا آمدن فرزند من

۹ ماه و ۹ روز

روزشمار به دنیا آمدن فرزند من

مهر...



سام اول مهر امسال، کلاس اولی شد.

امیدوارم این روز و حس خوبش رو همه پدر مادرها حس کنن...

به امید سلامتی همه شما...



یه سلام از یه بابایی سرشلوغ...

سلام 

سلام به همه دوستای خوبی که هنوز که هنوزه کلی برای سام کوچولو پیغام میذارن. جدا شرمنده شدم وقتی اومدم باکس نظرات رو دیدم. واقعا شرمنده ام کردید... به تک تکتون سر می زنم تا جواب محبت های شما رو بدم. انتظار نداشتم بعد از این همه مدت که نبودم، این همه پیغام بگیرم. 

سام بزرگ و نمکی شده، عکسهای جدیدش رو حتما براتون میذارم. 

امیدوارم که شما هم کنار خانواده شاد و سلامت باشید. 

ممنون این همه محبت شما... 

بابایی سر شلوغ سام...

سلام سال نو

سلام به همه دوستان، ممنونم که این همه واسه سام کوچولو و من و مامانی پیغام گذاشتید. یه مدت طولانی من واقعا سرم شلوغ شده بود، نتونستم واسه سام بنویسم. امسال عید هم که ما عید نداشتیم. البته هنوز بود همون رفت و آمد مهمونا. ولی جای مادر بزرگ عجیب خالی بود. بیادش بودیم و هر چه بیشتر نبودش رو احساس کردیم. سال قبل چقدر از پشت گوشی باهاش حرف زدم. دلش گرفته بود و نمی خواست گوشی رو قطع کنه. هنوز نتونستم حل کنم این قصه رو.
بیخیال.
سام تا آخر سال خیلی موهاش بلند شده بود. کوتاه کردیم موهاشو. عکسهای قبل و بعدش رو میذارم تو آلبومش...
برای همه تون آرزو می کنم که سالی پر بار داشته باشید. امیدوارم که همیشه دلتون شاد باشه و با خانواده تون خوش بگذرونید. قدر همدیگه رو بدونید و از زمانی که مثل باد داره میگذره حسابی استفاده کنید. 

سال نو مبارک.

عکسهای منتشر نشده سال قبل ....

اگه عکسهای جدید میخوای روی عکس من کلیک کن.... 

کلیک کن....

کتیگر بی مادربزرگ

کیشکرک خاندن دره، گمانم د امروز می نوهان از تهران بین.

مرغ آواز خون  آواز می خونه، فکر کنم دیگه امروز نوه هام از تهران بیان. 

 

توی غبار خاطرات کودکی، هنوز من شب با ذوق و شوق تو رختخوابم وول می زنم که خوابم ببره...هی میگم: یه بار خوابمون نبره... هی پدر میگه : بخواب ، وگرنه صبح نمی تونی بیدار شی ها... میخنده، میگم تا صدام کنی بیدار میشم... تو گرگ و میش که هنوز هوا تاریکه، یه صدای گرم میگه : علیرضا، پاشو بابا، وقتشه، ... من که نفهمیدم کی صبح شده شاد و سرخوش میپرم... سریع مسواک می زنم و لباس نوها رو میپوشم... از الانه که دیگه هر یک ربع میپرسم: کی میرسیم... میگه: بابا ما هنوز راه نیفتادیم...  

 

بالاخره میدون آزادی، بالاخره ورودی ترمینال بالاخره اتوبوس های تعاونی 9، ایران پیما، تی بی تی، بالاخره بلیط رفت به شمال .... به رشت... لهجه گیلکی کمک راننده که انگار دلش میخواد هیچ وقت در اتوبوس رو باز نکنه... همیشه کلی مارو معطل میکنه پشت در... سوار که میشیم باز هم هوای گرفته اتوبوس سرم رو گیج میکنه... ولی... خوشحالم... مسیر پر پیچ خم خودشو پهن کرده که من با یه عالمه خیال بازی برم به سمت رشت... به سمت کتیگر... به سمت عطر شالیزارهای برنج... به سمت مزرعه های چای... به سمت خونه مادربزرگ... به رودبار و منجیل که می رسیم من و حمید هی میشمریم کیلومترهایی که دارن کم میشن... میشمریم تونل هایی که یهو روشنایی روز رو تاریک میکنه...  تا راننده اتوبوس ضبط رو خاموش می کنه، به بابا نگاه می کنم که دستش رو گذاشته روی سینه زیر لب میگه: السلام علیک یا شاهزاده ابراهیم... باز هم می پرسم : شاهزاده ابراهیم کی بوده... میخنده میگه: یه آدم خوب بوده... خوبیش واسه من اینه که میدونم شاهزاده ابراهیم یعنی خیلی نزدیک رشت... یعنی دیگه می رسیم... 

 

 وقتی از اتوبوس پیاده میشیم من و حمید پیش مادر می مونیم و پدر تاکسی میگیره... به سمت کتیگر... کی گوش میده که سرمون رو از شیشه تاکسی بیرون نیاریم... میشنوم که راننده با لهجه میگه : بذار راحت باشن... اینجا آزادن دیگه... استخرهای ماهی رو میشمریم... گاوها و مسخره میکنیم... می رسیم... پیاده میشیم... می دویم تو مزرعه چای... یه بار من حمید رو هل میدم رو بوته ها یه بار حمید منو... مادربزرگ پیر از دور داره مارو صدا میزنه و با دستای باز هی میگه : شمی بالا می سر، خوش بموئیدی... امی خانا ر روشن بگوئیدی... ( بلاتون به سرم خوش اومدید.. خونمونو روشن کردید...) 

 

 یه بارش بوس ... یه دنیا بغل کردن و احوال پرسی ... یه عالمه لوس بازی بچگی... کلی خنده بزرگترها ... یه عالمه دلواپسی مادربزرگ تو یه هفته سفر که نیفتیم از درخت گردو... که دنبال مرغ و خروسا نکنیم ... به گاوها سنگ نزنیم... سگ بیچاره رو آزار ندیم... و عمو اسی ... که قارچ جنگلی کباب میکنه ... فلفل تند و سیر میاره ... سفره ها رو که میچینن... پر از برنج دودی که روی آتیش زغال درست شده ... ماهی و اناربیج و کباب ترش و ترش شامی و ...  کلی خنده ... کلی خاطره ... کلی گل یا پوچ... بازی خط و نقطه رو کاغذ کاهی ... یواشکی تو چاه سنگ انداختن ... یواشکی رفتن تو لونه مرغها ... یواشکی داس رو برداشتن افتادن به جون بوته های چای ... خوابیدن تو رختخواب هایی که بوی نم شمال رو میده... با بدن خورد و خمیر از بازی ... با کف دستای سیاه که خدا میدونه چند تا گردو رو پوست کنده.... وقتی که مادربزرگ با چارنماز سفید و قشنگش نماز میخونه و نگاش میکنم و صداش رو میشنوم... هنوز زنگ صداش تو گوشمه...   

همون صدایی که الان که یهو مارو تنها گذاشت....

مادربزرگ رفت...    

تمام خاطراتی که گفتم این هفته تو سرم بود تو راه شمال... اما جای خیلی چیزها خالیه... دیگه خیلی وقته که از آزادی اتوبوس سوار نشدم که هوای دم کرده اش سرم رو بگیره... دیگه خیلی وقته که تو هیچ چاهی سنگ نمی ندازم... دیگه دستم سیاهی پوست گردو رو نداره ... دلم خوش بود که از همه قدیم..به یه صدا که تا میشنومش هنوز همه قدیما رو واسم زنده میکنه... اما همون یه صدا رو دیگه ندارم... یاد حرف هومن میافتم که میگفت: دیگه به چه امیدی بیایم شمال...  

ته دلم خالیه... هرچی گریه می کنم... هنوز ته دلم خالیه... من این همه خاطره رو چطور به سام برسونم... من این همه عشقی که داشتم رو چطور بهش حالی کنم ... چطور بگم که چقدر مادربزرگم رو دوست داشتم ... چطور دوست داشتن رو بهش یاد بدم... تازه اگه بهش یاد بدم ، با دل خودم چیکار کنم....  من جواب دل خودمو از کجا بگیرم... من کجا داد بزنم که بخدا دلم برات تنگ شده.... واسم بازم گیلکی حرف بزن...    

هر وقتی که میرسیدیم ، عمو یا عمه میگفت که مادر بزرگ یه ماهه هرروز پشت سر هم تا صدای پرنده ها میاد میگه : مرغ آوازه خون آواز میخونه، فکر کنم امروز دیگه نوه هام از تهران بیان... تا اینکه بالاخره اومدید... 
 

پدر چشماش پر از اشکه، مادر عمه رو بغل کرده و ما ....خب مگه من و بقیه بچه ها تنها دلخوشیت نبودیم... خب حالا اومدیم... حالا وقت ساکت بودنه... یعنی خدا دلش میاد این صدا رو خاموش کنه.... یا شاید دل تو از ما گرفته... از بی معرفتیمون... زنگ نزدنامون... بی خیالی ها مون...نیومدن ها مون...  

حالا من باید بمونم و این دلم و کلی افسوس... که دیر رسیدم پیشت... از اون دیر رسیدن هایی که هیچ وقت تا آخر عمرم نمی تونم داغشو از یاد ببرم... دیگه هیچ سهمی از مهربونی هات، محبتت و گرمای صدات ندارم... قربون دلت برم که دیدن نوه ها و بچه هاش همه چیزش بود... ولی اصلا از علیرضات نخواه که بهت بگه: خدا بهمرات... چون هنوز باورم نشده.... فکر می کنم همین جاهایی ... نمی خوای خودتو بهمون نشون بدی... یا اینکه رفتنت و دیگه ندیدنت یه دروغه ... مگه این همه محبت هم میتونه بمیره ... من که باورم نمیشه... ولی آخه پس چرا اینقدر دلم گریه میخواد ... پس چرا هنوز ته دلم خالیه .... 

 

آی کیشکرک، مگه صوبی نخاندی، پس چرا امروزم می زکان نموده می ورجا... آی بی صاحاب کیشکرک...

آی مرغ آواز خوان،  مگر صبحی آواز نخوندی، پس چرا امروز هم بچه هام نیومدن پیشم... ای مرغ بی صاحب

الکی

 

الکی

مثل روزهای جوونی ... وقتی از همه دنیا خسته ای... وقتی دلت گرفته... ذهنت شلوغه و یه عالمه بی حوصلگی اومده سراغت... وقتی از این همه دروغ های زمونه و آدم های دغل خسته ای ... دنبال یه بهونه ای واسه خالی کردن دلتنگی های قدیمی می گردی ... می بینی که باز برات یه ترانه میخونه قد عاشقی ... واسه کسی که با ترانه های سیاوش قمیشی زندگی کرده و هرکدومش یه خاطره ای از یه تیکه زندگیشه ... آهنگ جدیدش آخرشه...   

الکی ...

من این آهنگ رو به همسر عزیزم تقدیم می کنم. کسی که عاشقشم و بدون اون زندگی برای من هیچه... اصلا بدون اونی برای من معنی نمی ده... چون.. 

من فقط عاشق اینم، عمری از خدا بگیرم، اونقدر زنده بمونم، تا به جای تو بمیرم.

خبر فوری

سلام... کمتر از پنج دقیقه قبل مامانی می خواست برای سام شیر درست کنه، شیشه شیر سام که پر از آب بود رو گذاشته بود کنار اوپن آشپزخونه تا بره ظرف شیرخشک سام رو بیاره. سام خوشمزه تمام محتویات شیشه رو خالی کرد رو مبل... داد مامانی رو در آوورد... مامانی نمی دونه من دارم همین ها رو می نویسم... حالا بعدا اگه بخونه چیکار می کنه... می بینید پدر و پسر چقدر به مامانی می رسیم... اینقدر اینجا خوش می گذره... 

دلتون می خواد عکسهای جدید سام رو ببینید... اینجا کلیک کنید. 

عکسهای جدید سام.

مادر جون

اگه به نشانگر تولد سام بالای وبلاگش نگاه کنید می فهمید که سام الان یک سال و پنج ماهشه.... شاید برای خیلی از دوستای وبلاگی سام این مدت خیلی سریع گذشته باشه... ولی برای من و مامانی هر روزش با یه خاطره جدید و یه اتفاق گذشته، مدت طولانیه ... اونهایی که نی نی هاشون هم سن سام هست می فهمن من چی می گم... بهر حال سام اولین فرزند ما بود و ما هیچ تجربه ای تو این زمینه نداشتیم... راستشو بگم هنوز هم داریم تجربه کسب می کنیم... ولی عزیزانی بودند که در تمام این مدت ما رو تنها نذاشتن و باعث می شدن که سختی ها و خستگی های این دوره برامون شیرین بشه... مادرجون (مامان مامانی) یکی از اونهاست... از اولین روزهایی که سام دنیا اومد، مادرجون تمام و کمال برای سام وقت گذاشت... چه اون یک ماهی که مامانی و سام خونه مادرجون بودند و چه حالا که هر صبح من و مامانی وقتی که می خواهیم بریم سرکار، سام رو میذاریم خونه مادرجون و بعدش دوباره بعدازظهر می ریم دنبالش...  بماند که حالا که سام بزرگ شده و می تونه راه بره، هرچی که دم دستش میرسه یا میکشه یا میشکنه... ولی غیر از قربون صدقه چیزی از مادرجونش نمی شنوه که... من از طرف خودم، سام و مامانی یه خسته نباشید حسابی بهش می گم و امیدوارم که همیشه شاد و سلامت باشه .... این که من نوشتم شاید پنج دقیقه وقتتون رو گرفته باشه که خونده باشید.... ولی باید جای مادرجون باشید و تمام روزتون رو یه نی نی که مدام از صبح تا شب این طرف و اون طرف می دوه بگیره تا بدونید چی می گم... ایشالا که خودتون هم نی نی دار می شین و سرتون میاد... انشالا.... 

سام نمک ما اینقدر شیطون شده که حد نداره... بعضی وقتها که با موبایل ازش فیلم می گیرم دوست داره که نگاه کنه و اگه نخوام بهش نشون بدم یه جیغ های بنفشی می کشه... خیلی به ندرت کلمه های بابا و ماما رو میگه... البته دکترش می گه که حساس شدم به حرف زدنش ولی خب دوست دارم زود به حرف بیفته... تاحالا دو بار تلفن رو خرد و خاکشیر کرده... نه جلوش میشه تلفن زد نه موبایل... چون زود میخواد از دست آدم بگیردش... یه کمی باید حواسم به تلفن بازی اش باشه... بهرحال دوره زمونه زیاد جالبی نیست... 

یه مدت دسترسی به این گوگل پیکاسا قطع شده بود... اما امروز امتحان کردم دیدم بازه... در اولین فرصت عکسهاشو آپ می کنم... شاد و سلامت باشید.

 

 

تابستانه

 

یک عکس تابستانه

سلام به همه دوستای سام... فکر کنم نزدیک به دوماهی میشه که وبلاگ سام داره خاک میخوره... یه جورایی دل بابایی گرفته بود از این زمونه ... نمی خواستم حرفهای نامرتبط به سام رو اینجا بنویسم... شاید شعر زیر وصف حال ما باشه تو این روزها...

شعر علی صالحی رو تو وبلاگ باباها بخونین 

سام من این دوماهه کلی برای خودش آقایی شده.... بدوبدویی میکنه که بیا و ببین... خیلی از دویدن خوشش میاد....برای من اینش جالبه که من دیدم بچه هایی رو که وقتی شروع به دویدن میکنن اوایلش نمی تونن خودشون رو کنترل کنن و مستقیم به درو دیوار میخورن... پسر عموی سام همین طوری بود... ولی سام خوب خودش رو کنترل می کنه .... دیشب دلش میخواست جلوی تلوزیون هی جیغ بکشه.... نمک میرزه و هی دل مارو با خودش میبره... موهاش رو یه کمی کوتاه کردم ولی رشدش سریعه... سام شدیدا به گرمای هوا حساسه... به مدت دو هفته چشماش قرمز و متورم شده بود و هی با دستاش میمالید و اشک بود که میریخت.... دکترش گفت به خاطر حساسیت اینطور شده... اوایل وقتی می خواستیم براش قطره چشم بریزیم یه جیغ های بنفشی می کشید....دلم براش می سوخت.... ولی چاره ای نبود... اما الان بهتر شده چشماش... دیگه قطره نمی ریزیم.

شماهام برام از خودتون بگید... چه خبرا از خودتون... نی نی هاتون.... همسرها... همساده ها...

سلام

سلام... سال نو مبارک...

حالتون خوبه... ممنون از همه دوستایی که این همه لطف داشتن و برای سام و مامانی و من پیغام گذاشتن... خیلی دیر شد که من دوباره آپ کنم ... حالا دلیلش رو نپرسین ولی انشالا که پستهای امسال بیشتر از سال قبل میشه.

آقای سام که دیگه چی براتون بگم... عزیز دل شده... یعنی سر کار که هستم واقعا دلم براش تنگ میشه... حسابی بلد شده که خودشو لوس کنه ... دیگه یاد گرفته چطور ارتباط برقرار کنه... گاهی اوقات وقتی میفهمه که بهش توجه می کنیم الکی سرفه می کنه... میدونه سریع من یا مامانی بغلش می کنیم و اون می خنده... تحویل سال رفتیم خونه مامان جونش (یعنی مامان مامانی) ... بعد از ظهرش هم رفتیم خونه اون یکی مامان بزرگش... کلی هم عیدی گیرش اومد.... بیست و هفتم هم که اگه یادتون باشه تولدش بود که ما انداختیم جمعه همون هفته... من و مامانی هم براش یه قطار گرفتیم که باید توش بشینه و راه بره... می خواستم یه چیزی بگیرم که تو راه رفتن کمکش باشه...خیلی هم خوشش اومد... یه قستمهایی از این اسباب بازی متحرک و صدادار هست که روزا خیلی باهاش بازی می کنه... اولش فکر نمی کردم خوشش بیاد... ولی بعد دیدم که حسابی بهش عادت کرد... راستی مامانی برای سال تحویل برای سام یه دی وی دی پلیر پرتابل خرید... راحت روی صندلی ماشین نصب میشه و می تونه ازش کارتون هاشو تماشا کنه... ما عید رفتیم شیراز.. هشتم بود.... و تو مسیر این دی وی دی پلیر خیلی کمک کرد... آخه آقای سام میل دارن که وقتی دارن غذا می خورن حتما سی دی چرا و خاله سارا رو ببینن...  اوایل براش میذاشتیم که ببینه ولی الان مامانی فیلم دیدنش رو کمتر کرده... براش یه سری اسباب بازی ها یی گرفته که بیشتر بازی کنه... مثل حلقه های هوش یا اشکال هندسی  و بهش رنگ و شکل اونها رو یاد میده... از حق نگذریم حسابی وقت میذاره براش...  

  

عکسهای آخر سال ۸۷ سام رو از اینجا ببینید... 

سام دیگه کامل میتونه بایسته ... البته هنوز بدون کمک بلند شدن رو یاد نگرفته... ولی دو یا سه قدم هم جلو میره... سرعتش تو چهار دست و پا رفتن که خیلی زیاد شده و یه لحظه نمیشه ازش چشم برداشت...  اسباب بازی هاش رو هم خوب به این طرف و اون طرف میکوبونه... تو حمام هم دیگه گریه نمی کنه فقط کمی بهونه میگیره.... بهرحال کلی آقا شده این آقای سام... دختر خوب دیدید بهش خبر بدید که سام رو از دست نده... 

 

عکسهای سال جدید سام رو اینجا ببینید.... 

 

از لطفتون خیلی ممنونم... به تک تکتون سر میزنم تا جبران محبتتون رو بکنم...  شما هم از کوچولوهای خودتون بگید و خوشحالمون کنید... شما تو عید چی کارار کردید.

نمک های سام

نمک های سام

 

سلام... این روزها ما کارهای بانمک زیادی از آقای سام می بینیم... جدیدا یاد گرفته که گوشه مبل یا هر چیزی رو بگیره و یواش یواش از جاش بلند بشه... هرچی که هم دم دستش باشه بگیره و بکشه... مثلا تو هفته قبل مامانی لب تاپش رو گذاشته بود رو مبل که آقای سام، همچین شاد و خوشحال آروم آروم نزدیک شد و کشید و دانگ... کوبیدش زمین.... آخی ... اینقدر سام خندید... ولی نمی دونم مامانی چرا یهو چشماش گرد شده بود.... البته کارهای بانمک تر دیگه ای هم بلده... مثلا خالی کردن جعبه دستمال کاغذی، کشیدن سی دی های فیلم ها روی همدیگه... مچاله کردن کتاب های بابایی، اینقدر خوش میگذره به ما سه تا که نگو... به سام که خیلی ... من و مامانی هم کم کم داریم عادت می کنیم به ملحقات بچه دار شدن... میگن آش با جاش... خب همینه دیگه... آقای سام دیگه خیلی آقا شده... روی سفره خانواده می شینه و غذا هم میخوره... البته لباسهاش هم همون غذا رو میخورن... ولی اینقدر بامزه است وقتی که داره ماست می خوره... خیلی ماست دوست داره... ولی چون سرده ، چهره اش خیلی نمکی میشه وقتی میخوردش... همچین سرش و تکون میده که انگار مثلا یه چیز ترش خورده... دارم دنبال یه فضای اینترنتی میگردم که فیلم هاش رو هم آپلود کنم ببینید... اگه شد خبرتون می کنم.  

عکسهای جدید سام رو اینجا ببینید.

 

مطلب خونه خدا رو تو وبلاگ باباها بخونید

کابوسی برای سام

خوب بخوابی بابایی

چه تیتر با مزه ای شد... شبیه این فیلم ترسناک ها که معمولا توش زامبی ها نصف شب راه میافتن دنبال زنده ها خونشونو بخورن... فکر می کنید که کابوس سام چی باشه؟ ما الان دقیقا به مدت دو ماهه که باهاش این مشکل رو داریم... آقای سام از حمام کردن جدیدن می ترسن... البته فکر کنم که به خاطر این باشه که یه بار اتفاقی روی سرش آب ریختیم یا از صدای آب می ترسه یا یه چیز دیگه که هنوز کشف نکردیم... ولی به هر حال ما با ایشون مسئله داریم اساسی... اصلا هم راضی نمیشن ... یه جیغ های بنفشی میکشه که ما می ترسیم همسایه ها فکر کنن ماداریم آقای سام رو زنده زنده می خوریم... خب خوردنی تشریف دارن ایشون... ولی اینقدر دردناک که نه... حالا ما موندیم و سام و یه مشکل که بعد از آلودگی هوا برای خودش یه مشکل بزرگه...
داشتم وبلاگ مدیر بلاگ اسکای رو میخوندم که با تعجب دیدم که سحر رومی یکی از دوستای وبلاگ سام با ما خداحافظی کرده ... برای خانواده اش آرزوی صبر می کنم... براش دعا کنید... چه دلی داره همسرش.

L O S T

LOST


یه بیماری افتاده تو خانواده پدری اینجانب که ما رو از کار و زندگی و وبلاگ نویسی انداخته... دقیقا اسمش رو اول این پست نوشتم... الان که خدممتون هستم قسمت دهم سیزن سه رو من ومامانی به همراه آقای سام دیشب دیدیم... من پیشنهاد می کنم که نبینید... اگه شروع به دیدن این سریال کردید، پای خودتونه... شما هم مریضی lost رو میگیرید... واقعا قشنگه...آقای سام هم همین نظر رو دارن... ایشون جدیدا یاد گرفتن که راه برن و مثل بچه شیر ها آروم آروم حرکت می کنه... و کل اتاقها را طی کنه... وقتی هم که یه لبه کوچیک گیر میاره بلند میشه و مغرورانه اطرافش رو نگاه میکه ... مثلا من اینجارو فتح کردم ... اینقدر نمک داره ... مامانی بهش این روزها یه مقدار محتویات غذاش رو بیشتر کرده... ایشون صبح ها اول یه کم شیر میخورن... بعدش مامانی بهشون فرنی میده و بعدش هم ساعت ده آب میوه ایشون، شامل آب سیب و آب لیموشیرین میل می فرمایند بعد هم ساعت دوازده نهار میل می کنن که شامل برنج و مرغ و سبزی له شده است... به هر حال من هم باید یه پیشنهاد بدم به مامانی که آخه یه کم به فکر بابایی باش (من با نظریه باباهای حسود کلا مخالفم) ... بابایی پوست و استخون شد از عشق مامانی 

دیروز عاشورا من و سام و مامانی رفتیم تو محله خودمون پونک یه دوری زدیم ... مامان بابایی از این لباسها که برای شیرخواره ها درست می کنن، مثل لباس سقا ها، خریده بود. اینقدر بهش میومد... حالا عکسهاشو براتون میذارم... راستی ... دوستای مامانی و بابایی این روزها منتظر یه کوچولو هستن که تو راهه تا بیاد اونها رو از تنهایی در بیاره... اونها چند وقتی بود که براش یه وبلاگ درست کرده بودن ولی آدرسشو به ما نمی گفتن... اگه دوست داشتید حتما به وبلاگشون سر بزنید... خوشمزه می نویسن... موفق باشید.   

 به مطلب اعتراضات نی نی 16 ماهه نظر بدید. 

 

به وبلاگ بهترین بهترین من سر بزنید.

اگه دلت برام تنگ شده...

اگه دلت برام تنگ شده رو عکسم کلیک کن...  

اگه دلت برام تنگ شده...

دندونک

بابا بزرگ و مامان بزرگ (بابا و مامان بابایی) اهل شمال کشور هستن... بابا بزرگ و مامان بزرگ ( بابا و مامان مامانی) اهل جنوب شمالی ها یه رسم بانمک دارن به اسم دندونک... وقتی که نی نی اولین دندونش نیش میزنه و بیرون میاد، براش یه جشن کوچولو موچولو میگیرن... به اسم دندونک... تو این جشن بیشتر فامیل های نزدیک دور هم جمع میشن و خبر آنچنانی از بزن و برقص نیست... یه آجیل ساده مخصوص که معمولا خود خانواده درست میکنن هم صرف میشه... مثل برنج و عدس بو داده .... تخمه های مختلف و اینها... ولی یه چیز بامزه که داره اینه که آخر مهمونی ، دور و بر نی نی کوچولو یه سری وسایل مختلف میذارن... مثلا قیچی، کتاب، خودکار، توپ بازی و از این چیزا.... بعد نی نی اولین چیزی رو که برداره میگن شغل آینده شو انتخاب کرده.. مثلا اگه قیچی برداره، خیاط میشه... اگه شونه برداره، آرایشگر میشه... اگه کتاب برداره، ملا میشه...خلاصه ... دو هفته قبل ، شانزدهم آبان دندونک سام کوچولو بود... فکر می کنید چی برداشت؟؟؟ سام توپ فوتبالشو برداشت... پسرم فوتبالیست میشه.... آی اینقدر خندیدیم بهش ... خیلی باهال بود... حتما عکسهاشو میذارم که ببینید... این روزا اینقدر نمک پاش شده که نگو... دیروز دالی بازی یاد گرفته و کلی غش میکنه وقتی باهاش بازی می کنیم...فقط شبها یه کمی ناله میکنه... فکر کنم از دندوناش باشه... یه دنیایی داریم ما. 

 

داستان کوتاه و بسیار زیبای قیمت رو بخونید.

سام و شیراز

الان که دارم براتون مینویسم سام تو شیرازه... هفته قبل پنج شنبه من و مامانی وسام رفتیم شیراز... آخه شنبه همین هفته که گذشت عروسی دختر خاله فریده بود... جاتون خالی خیلی خوش گذشت. البته من یکشنبه صبح برگشتم تهران... از اون رو تا الان من هنوز سام و مامانی رو ندیدم... گاهی از پشت گوشی باهاش صحبت می کنم... آی تو شیراز سام رو تحویل می گرفتن که نگو... تحویل که چه عرض کنم... دیگه کسی بابا، مامان سام رو نمی شناخت که ... می خواستن قورتش بدن... اونم حسابی شیرین کاری می کرد... از عروسی که دیگه نگو .. آی حال داد... جای همتون رو خالی کردم... به یاد همتون بودم... انشالا عروسی سام همه دعوتن.... وقتی داشتیم می رفتیم سام تا خود توی هواپیما خواب بود... همین که نشستیم بیدار شد ... بعد فکر کنم که گوشش به خاطر تغییر فشار اذیتش می کرد... اینقدر جیغ زد که سر همه رو برد... گریه نمی کردها... ولی جیغ می زد... هر کاری که کردیم ساکت نشد... آخرش هم کلی شیر بالا آوورد تا اینکه رسیدیم... ولی بعدش یه خنده های شیرینی می کرد... دل ما و شیراز رو برد. فردا سام و مامانی میان... دلم براش تنگ شده... به قول شاعر بزرگوار...  امشب که گذشت... فردا رو بگو

هفت

امروز هفتم ماه هفتم سال هشتاد و هفت هست... سه تا هفت پشت سر هم ردیف شدن... تازه بیست وهفتم ماه رمضان هم هست...خیلی جالبه ها... مناسبت هایی که امروز رادیو اعلام می کرد شامل روز جهانی قلب و روز آتش نشان بود. دیدم حیفه که حالا این همه هفت تو یه روز جمع شدن هیچ مطلبی ننویسم. دوست داشتید فیلم هفت دیوید فینچر رو ببینید... مطمئنا امروز حال میده.

یادم رفته بود بگم که بابا بزرگ سام (بابای مامانی) وقتی برای المپیک رفته بود چین براش یه عالمه سوغاتی آوورده بود. یکیش که خیلی بامزه است. یه لباس ابریشمی هست که یه اژدها روش داره... یه سری قاشق چوبی چینی همون هایی که عمرا من و شما بتونیم باهاش غذا بخوریم... یه مجسمه بزرگ از دیوار چین و یه عالمه چیزهای دیگه... عکسهاشونو حتما میذارم براتون... 
مامان شایان یه
پست خیلی خیلی قشنگ داره که حتما پیشنهاد می کنم اونو بخونید... واقعا قشنگه... فکر کنم مامانی ها حسابی حالشو درک کنن.وبلاگ شایان کوچولو 



به مطلب " بهترین وقت برای کوتاه کردن موهای نوزاد" نظر بدین.

عکسهای جدید سام رو هم ببینید. 

مرخصی وبلاگی

سلام... حال همتون خوبه...این دفعه خیلی طول کشید تا بیام و آپ کنم... یه کاری رو من از سال قبل شروع کردم که اگه خدا بخواد مهرماه نتیجه اون معلوم میشه... یا حسابی پولدار میشم یا اینکه حسابی حالم گرفته میشه  دعا کنید کارم بگیره همتونو جشن تولد یکسالگی سام دعوت کنم...
از سام هم که دیگه چی بگم... اینقدر بامزه شده که حد نداره ... دیگه یاد گرفته که غلط بزنه و هی به این طرف و اون طرف غلط میزنه... دو روز پیش هم یاد گرفت که پاهاشو با دستش بگیره... اینقدر خنده دار بود که نگو... یه چیز جالب اینکه از تلفن خیلی خوشش میاد... من متوجه شدم وقتی دارم با تلفن صحبت میکنم هی نگاهم میکنه... وقتی گوشی روی گوشش گذاشتم اینقدر خوشش میاد که صدای اون طرف تلفن رو گوش کنه ... میخنده ... وقتی هم که گوشی رو دور میکنم نق میزنه که میخواد دوباره...
راستی نی نی سمیه و علی هم دنیا اومد... حتما بهشون سر بزنید... من که خیلی خوشحال شدم... خیلی تبریک میگم بهتون. 

وبلاگ سمیه و علی 

 
عکسهای جدید سام رو هم ببینید.

به مطلب " بهترین وقت برای کوتاه کردن موهای نوزاد" نظر بدین.

یکسالگی نه ماه و نه روز

سیزدهم شهریور 

وبلاگ نه ماه و نه روز یکساله شد...

?
یکسال از روزی که تصمیم گرفتم برای گلک بنویسم گذشت... 

یکسال و دوهفته از وقتی که من و مامانی خبردار شدیم که داریم سه نفره می شیم گذشت 

با همه خاطراتش 

امیدوارم که همه مامانی ها و بابایی ها قدر این روزهای خوب رو بدونن 

از همه عزیزانی که تو این یکسال با ما بودن و کلی پیغامهای قشنگ میذاشتن ممنونیم 

براتون بهترین آرزوها رو داریم 

برنده مسابقه ما 

کارمند کوچولو 

صدای شکسته
برنده یکسال اشتراک خوندن وبلاگ سام... 

 

مرداد

سایه ها می دانند... که چه تابستانی است... سایه هایی بی لک...
این آقای سام یه شیرین کاریهایی یاد گرفته که آدم دلش می خواد قید کار و زندگی رو بزنه بشینه پاش و خوش بگذرونه... تازه یاد گرفته که با دهنش صدا دربیاره که مثلا حرف میزنه ... اینقدر نازه که حد نداره... امروز هم چند تا غلت نصفه نیمه زده ... بالش هاپوشو خیلی دوست داره... مامانی میگره کنار صورتشو اون میخواد بگیرتش ولی غلت میزنه...

راستی سمیه و علی هم تو این روزها منتظر نی نی شون هستن... براشون دعا کنید.... خیلی وبلاگشون با سلیقه طراحی شده.... مخصوصا من از پوینتر موس خوشم میاد که شبیه به شیشه شیر میشه.... یه دوست شیرازی هم که یه نی نی داره برای سام پیغام گذاشته بود که خیلی حال کردم... میگفت تا یکی دو هفته دیگه لول اندازونشه...

نیمه شعبان مبارک... تعطیلات خوش بگذره...

عکسهای جدید سام رو ببینید.

وبلاگ سمیه و علی

وبلاگ حدیث